اسلایدر

داستان شماره 1062

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1062

داستان شماره 1062

گیر به جزئیات

 

بسم الله الرحمن الرحیم
سالن اصلی کلاس در مدرسه شیوانا خراب شده بود و شیوانا از شاگردان خواست تا معماری ماهر را برای تعمیر سقف و ستون سالن پیدا کنند. سرانجام خبر رسید که برادر کدخدا معماری می داند و حاضر است در ازای مبلغی بیشتر از حد معمول ، سقف و دیوار و ستون های مدرسه را در مدت دوماه تعمیر کند
یک ماه که از ورود معمار به مدرسه گذشته بود تعدادی از شاگردان نزد شیوانا آمدند و از دخالت های بیجای معمار در امور شخصی شاگردان شکایت کردند. یکی از شاگردان گفت که معمار به نشستن شاگردان روی پله های کنار آشپزخانه گیر می دهند و دیگری گفت که معمار می گوید راه رفتن شاگردان در آنسوی باغ حواس او را پرت می کند. شیوانا فکری کرد و از شاگردان پرسید:” آیا معمار در کار خودش پیشرفتی داشته است یا خیر؟
شاگردان گفتند: ” به هیچ وجه! در طول این یک ماه فقط بخش های نیمه سالم سقف و دیوار سالن خراب تر شدند و هیچ نشانه ای از تعمیر و مرمت در بنا دیده نمی شود
شیوانا معمار را احضار کرد و نظر بچه ها را به او گفت. معمار بدون اینکه در مورد ساختمان نظر بدهد به شیوانا گفت: “روزها بود که می خواستم این موضوع را به شما تذکر بدهم و آن این بود که بی جهت شاگردان را به صورت دایره وار دور خود جمع می کنید. بهتر است آن ها به صورت ردیفی بنشینند تا کلاس شما نظم و ترتیب بهتری داشته باشد
شیوانا لبخندی زد. مزد یکماهه معمار را داد وسپس نامه ای نوشت و آن را در درون پاکت دربسته ای گذاشت و مهری زد و  به معمار گفت. این نامه را سربسته  و مهر شده به برادرت کدخدا برسان
معمار مزد یکماهه و نامه را گرفت و از محضر شیوانا بیرون رفت. اما هنوز از در مدرسه بیرون نرفته ، نامه را باز کرد و با تمسخر و با صدای بلند آن را برای شاگردان خواند. شیوانا خطاب به کدخدا نوشته بود:” جناب کدخدا! معماری که فرستادید چیزی از معماری نمی داند و از تعمیر سالن مدرسه عاجز است. به همین خاطر به جزئیاتی که به معماری مربوط نیست بی دلیل گیر می دهد. دیگر نیازی به او نداریم! در ضمن در صداقت و امانت داری او همین بس که این نامه نیز باید به صورت مهر دار تحویل شما شود

[ پنج شنبه 12 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 18:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1061

داستان شماره 1061

برق زندگی

 

بسم الله الرحمن الرحیم
زن مسن و جاافتاده ای چندین فرزند دختر و پسر داشت. به خاطر مشکلات روحی و فشار زندگی جسمش ضعیف شد و در بستر بیماری افتاد. شیوانا به همراهی  تعدادی از شاگردان خود  به عیادت زن بیمار رفت. همزمان با شیوانا تعدادی از فامیل ها و همسایه های دور و نزدیک نیز به عیادت زن بیمار آمده بودند. ابتدا یکی از فامیل های دور که از بیماری زن زیاد ناراحت نبود و کینه ای قدیمی در دل از او و فرزندانش داشت با دورویی و نفاق احوال زن را پرسید و سپس با لحنی دلسوزانه گفت:” نگران نباشید! این شتری است که در خانه همه می خوابد. دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد. شما هم اگر دردی دارید آن را در وجود خود پنهان کنید و آشکار نکنید تا فرزندانتان ناراحت نشوند! اگر در مقابل بیماری طاقت نیاوردید و جان دادید. در آن دنیا دست ما را هم بگیرید
زن بیمار با شنیدن این جملات اشکی در گوشه چشمانش جمع شد. اما از ترس اینکه فرزندانش ناراحت نشوند غصه اش را در دل ریخت و به روی خود نیاورد
شیوانا که وضع را اینگونه دید لبخندی زد وبا صدای بلند گفت:” من راهی بلدم که می توانم سنگ مرگ را از جلوی پای انسان ها بردارم و چندده سال به جلوتر پرتاب کنم
سپس شیوانا از جا برخاست و کنار زن بیمار نشست و با صدای بلند در حالی که همه بشنوند گفت:” بیمار را دارو درمان نمی کند.  این خود بیمار است که درمان شدن را انتخاب می کند و به دارو اجازه می دهد اثر کند. تو باید زنده بمانی چون این دختر کوچک تو که تازه به خانه بخت رفته قرار است فرزندی به دنیا بیاورد و تو هم باید مثل بقیه دخترهایت از او موقع دنیا آوردن اش و از بچه اش تا وقتی بتواند به مدرسه برود پذیرایی کنی. آن یکی نوه ات هم دیگر بزرگ شده و قرار است به زودی ازدواج کند و تو باید هر چه سریع تر از جا برخیزی و خودت را برای شادی و سروردر مجلس عروسی او آماده کنی. پس همین الان خوب شدن و درمان شدن را انتخاب کن و ما هم دعا می کنیم که داروها سریع اثر کنند و تو بهبود یابی
وقتی شیوانا از جا برخاست که برود آن فامیل کینه ای به سخره گفت:” استاد! پس کی آن سنگ مرگ را برمی دارید و به چندین سال آینده پرتاب می کنید!؟
شیوانا لبخندی زد و گفت:” همین الآن اینکار را کردم. ببین به جای اشک چه برق و امیدی  در چشمان بیمار ظاهر شده است. این همان برق زندگی است! تو هم اگر می خواهی این مادر در آن دنیا دست تو را بگیرد برو و ده سال دیگر وقتی نوه دختر کوچکش متولد شد و به مدرسه رفت بیا! البته آن موقع من دوباره خواهم آمد. شاید بتوانم باز سنگی را از جلو دل شکسته ای بردارم و فرسنگها دورتر بیاندازم

[ پنج شنبه 11 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 18:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1060

داستان شماره 1060

طناب آرامبخش

 

بسم الله الرحمن الرحیم
در دهکده شیوانا زلزله های شدیدی پشت سر هم رخ می داد و زندگی عادی مردم به کلی مختل شده بود.مشکل تامین سوخت و غذا و آب باعث شده بود اهالی دهکده همگی در اطراف مدرسه شیوانا چادر بزنند و از امنیت و مساعدت های اهالی مدرسه برخوردار شوند. زلزله دائم رخ می داد و هر بار مردم وحشتزده با داد و فریاد این سمت و آن سمت می دویدند و حتی بعضی از ترس گریه می کردند. اما شاگردان شیوانا همگی آرام و آسوده حتی وقتی زلزله رخ می داد گوشه ای پناه می گرفتند و بعد دوباره کمک خود را به مردم وحشتزده ادامه می دادند. شیوانا نیز چهره ای بسیار آرام و مطمئن داشت و هیچ نشانه ای از ترس و وحشت درچهره اش نمایان نبود
یکی از اهالی وحشتزده دهکده وقتی چهره و رفتار آرام شیوانا و اهالی مدرسه را دید با کنجکاوی در مقابل جمع از شیوانا پرسید:” استاد! زمین زیر پای شما هم مثل ما می لرزد و همان خطری که ما را تهدید می کند و به هراس می اندازد ، می تواند شما را نیز از بین ببرد. دلیل این همه آرامش و آسودگی شما در چیست؟
شیوانا با تبسم گفت:” فرض کنید ده ها قایق کوچک در ساحلی طوفانی داخل آب به حال خود رها شده اند. در هر قایق تعدادی آدم نشسته اند. بعضی از این قایق ها با ریسمانی طولانی اما محکم ومطمئن به اسکله و ساحل متصل شده اند و بعضی دیگر از قایق ها بدون طناب در کنار ساحل اسیر امواج هستند. قایق های طناب دار هم مثل بی طناب ها بالا و پائین آمدن امواج را احساس و تجربه می کنند ، اما ساکنین آن آرام تر و آسوده تر از ساکنین قایق های بدون طناب اند ، چرا؟
آن مرد وحشتزده پاسخ داد:” خوب به هر حال سرنشینان قایق های طنابدار مطمئن اند که زیر آب نمی روند و ساحل اجازه نخواهد داد که آنها به وسط دریا کشانده شوند. اما این چه ربطی به آرامش خاطر و آسودگی خیال الان شما و اهل مدرسه دارد؟
شیوانا پاسخ داد:” من و بقیه اهالی مدرسه ریسمان درونی دلمان را به ساحل مطمئن خالق کاینات متصل ساخته ایم و هر آنچه مورد قبول اوست را پذیرفته ایم. اگر تقدیر ما از بین رفتن باشد ، طبیعی است که هیچ گریزی از این تقدیر نداریم و چون مطمئنیم هر آنچه دوست بخواهد به نفع ماست از اتفاقاتی که اطرافمان رخ می دهد اصلا نگران نیستیم. دلیل ترس و وحشت بیش از حد و غیر طبیعی شما فراموش کردن طناب است. شما هم طناب توکل خود را به ساحل رضایت خالق کاینات متصل کنید و بعد همه چیز را به او بسپارید و به وظیفه ای که درست است عمل کنید. هر اتفاقی بیافتد آرامش شما را بیشتر خواهد کرد

 

[ پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 18:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1059

داستان شماره 1059

بیماری بهانه ای برای تنبلی

 

بسم الله الرحمن الرحیم
در دهکده شیوانا مردی توانگری سکته مغزی کرد و در بستر افتاد. نیمی  از بدن این مرد به خاطرسکته فلج شد و نمی توانست آن قسمت ها را حرکت دهد.  به زن و فرزندانش با تحمل فراوان سختی او را تیمار می کردند و با زحمت بسیار نظافت و تغذیه او را انجام می دادند. چند هفته بعد همسایه این مرد که مرد فقیری بود سکته مغزی کرد و او هم همان قسمت بدنش فلج شد و از کار افتاد. اما چون کسی نداشت که او را تیمار کند و وضع درآمدی اش هم چندان مناسب نبود ، بلافاصله با هر زحمتی که بود خودش را کشان کشان این سمت و آن سمت می کشاند و یک ماه بعد توانست به طور ناقص روی پاهای خودش بایستد و کارهای شخصی اش را خودش انجام دهد. چند ماهی که گذشت مرد فقیر تقریبا سالم شده بود و کج دار و مریز می توانست گلیم خود را از آب بیرون بکشد ، اما مرد توانگر همچنان درمانده و فلج و بی دست و پا در بستر دراز کشیده بود و برای نظافت و تغذیه چشم به دست فرزندانش داشت
روزی مرد توانگر شیوانا را به خانه خود دعوت کرد و از او پرسید: ” همسایه ام بعد از من سکته کرد. بیماری اش هم عین من بود. وضعش هم از من بدتر بود. اما الآن سالم و سرحال سرپا ایستاده و زندگی عادی خود را می کند. اما من در بستر افتاده ام و هنوز نمی توانم از جایم بلند شوم و از پس کارهای خودم برآیم. حکمت این کار در چیست؟
شیوانا دستی به شانه مرد توانگر زد و گفت:” هر دو بیمار بودید. اما او بیمار زرنگ و پرتلاش بود و تو بیمار تنبل و تن پروری هستی. او با زجر و عذاب فراوان به خاطر ترس از گرسنگی خودش را به این سمت و آن سمت کشاند و نگذاشت بیماری در مغز و جسمش جا بیافتد و دوباره عضلات و استخوان ها و اعصاب از کار افتاده را به کار انداخت. اما تو چون تنبل هستی و ناراحتی بر خود روا نمی داری ، دیگران را به زحمت انداخته ای و به بهانه بیماری از حداقل تلاش پرهیز می کنی. روشی که در پیش گرفته ای دیر یا زود باعث از کار افتادگی بیشتر تو می شود و روشی که مرد همسایه در پیش گرفته سالها او را زنده و سرحال نگه می دارد. حتی بیمار هم حق تن پروری و تنبلی ندارد

 

[ پنج شنبه 9 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 18:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1058

داستان شماره 1058

بارسنگین نفر آخر شدن

 

بسم الله الرحمن الرحیم
در آزمون درسی مدرسه شیوانا یکی از شاگردان نتوانست نمره قبولی را بدست آورد و نفر آخر شد. او از این بابت خیلی ناراحت بود. مضاف بر اینکه بقیه شاگردان نیز سربه سرش می گذاشتند و دائم او را نفر آخر صدا می زدند
او غمگین و ناراحت به درختی گوشه حیاط مدرسه تکیه داده بود و به دیوار روبرو خیره شده بود. شیوانا ناراحتی شاگردش را دید. نزد او رفت و کنارش روی زمین نشست و از او پرسید:” از اینکه نفر آخر شدی خیلی ناراحتی!؟
شاگرد گفت:”آری استاد! هیچ فکر نمی کردم آخرین نفر شدن اینقدر سخت باشد. بخصوص اینکه دلیل این کوتاهی هم نه به خاطر نفهمیدن درس بلکه به خاطر تنبلی و بازیگوشی بود. این حق من نبود که نفر آخر شوم. ولی به هر حال تنبلی کار خودش را کرد و آن اتفاقی که نباید بیافتد افتاد
شیوانا گفت: ” همیشه در هر آزمونی یک نفر هست که کمترین نمره را می گیرد و نفر آخر می شود. آن یک نفر از این بابت همیشه خیلی غصه دار می شود و برای مدتی احساس ناخوشایندی را در وجود خود حس می کند که حس ناخوشایند برای بعضی حتی غیر قابل تحمل و عذاب آور است. تو اکنون با نفر آخرشدن نگذاشتی که این حس بد سراغ بقیه دوستانت در مدرسه برود. پس از این بابت تو به یکی از بچه های ضعیف این مدرسه کمک کردی. شاید اگر اینجوری به مساله نگاه کنی ناراحتی ات قابل تحمل تر شود. در اوج شکست هم همیشه می توان دلیلی برای آرامتر شدن پیدا کرد. مهم این است که این دلیل را خودت پیدا کنی و نگذاری غم بیش از حد بر وجودت غلبه کند. بلکه برعکس شکست تلنگری شود برای اینکه با انگیزه ای چند صد برابر قبل تلاش کنی
شیوانا این را گفت و از کنار شاگردش دور شد. شاگرد هنوز آنجا نشسته بود اما دیگر مثل قبل زیاد ناراحت نبود

 

[ پنج شنبه 8 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 18:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1057

داستان شماره 1057

چرخ روزگار

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مرد خسیسی در دهکده شیوانا کارگاه نجاری بزرگی داشت که در آن وسایل چوبی متنوعی برای شهرهای دور و نزدیک می ساخت. در این کارگاه کارگران زیادی مشغول به کار بودند. از جمله آنها پیرمردی هفتاد سال سن داشت و در کار خود بسیار ماهر بود ولی حقوقش بسیار کم بود.پیرمرد چون توان کار درجایی دیگر نداشت و به عبارتی وابسته به شغل خود در کار گاه مرد خسیس بود ،  به حقوق کمی که می گرفت می ساخت و فقط گهگاه به “روزگار و زمانه” نفرین می کرد و از خالق کاینات می خواست زمانه را دگرگون سازد
روزی شیوانا به همراه تعدادی از شاگردان برای خرید میز و نیمکت به کارگاه نجاری مرد خسیس رفت. مرد خسیس خوشحال و شادمان شیوانا را نزد پیرمرد هفتاد ساله برد و هنر و مهارت او در ساخت وسایل چوبی منحصر به فرد را به شیوانا نشان داد
شیوانا نگاهی به سرووضع ناراحت و به هم ریخته پیرمرد کرد و از مرد خسیس پرسید: “او در طی این سال ها که در اینجا برای تو کار می کند از کسی یا چیزی شکایت نکرده است؟
مرد خسیس سرش را تکان داد و گفت:” اصلا استاد! او کارگر بسیار نجیبی است. فقط گهگاهی به زمانه بدوبیراه می گویدو آن را نفرین می کند که چرا او را به این وضع دچار کرده و از “چرخ روزگار” می خواهد تا راهی مقابلش بگشاید تا وضعش بهتر شود. خودتان می دانید که این جملات برزبان همه مردمان این دیار جاری است و چیز مهمی نیست که آن را جدی بگیریم!
شیوانا با ناراحتی به مرد خسیس گفت: ” و تو در طول این همه سال هنوز نفهمیدی که منظور او از “زمانه”  خود توهستی که حقش را می خوری و از حجب و حیای او سوء استفاده می کنی!؟
سپس شیوانا به سوی پیرمرد برگشت و گفت:”از فردا بیا و در مدرسه برای خود اتاقکی بساز و آنجا مشغول به کار شو! هر چه در آوردی هم از آن خودت باشد. من هم همان “چرخ روزگارم” که این فرصت را در اختیار تو قرار می دهم تا خودت را از این وضع برهانی

 

[ پنج شنبه 7 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 18:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1056

داستان شماره 1056

 نفع گرایی

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شخصی حسودی دل خوشی از شیوانا و مردمی که برای شنیدن حرف هایش به دور او جمع می شدند نداشت. به همین دلیل روزی وارد مدرسه شیوانا شد و در جمع شاگردان با صدای بلند گفت:” من فردا به تو و همه شاگردان ات ثابت می کنم که مردمی که برای شنیدن صحبت های تو می آیند وقتی با منفعتی بیشتر روبرو شوند دیگر توجهی به تو نخواهند کرد و به سمتی که سودش بیشتر باشد متوجه خواهند شد
آشپز مدرسه که به حرف های مرد گوش می کرد با ناراحتی گفت:” اینکه می گویی توهینی نه به شیوانا بلکه به اهالی این دهکده است و من این اهانت را بی جواب نخواهم گذاشت
آن شخص حسود از دهکده خارج شد و کالسکه ای بزرگ پر از مواد خوراکی و هدایای ارزشمند کرد و درست وقتی شیوانا در وسط میدان دهکده برای مردم صحبت می کرد وارد ده شد و در گوشه از میدان با صدای بلند به مرد گفت که درون کالسکه اش صدها بسته و هدیه رایگان و مجانی دارد و هر که می خواهد صف بایستد و این بسته های رایگان را بگیرد
دیری نپائید که جمعیت اطراف شیوانا را خالی کردند و به سمت کالسکه هجوم بردند و برای گرفتن هدایای مجانی بالا و پائنی پریدند
در این هنگام آشپز مدرسه از راه رسید و با صدای بلند گفت:” مردم بدانید که هدیه های این مرد آلوده به بیماری خطرناکی است که در دهکده بالا جان چندصد نفر را گرفته است. برای نجات جان خود و فرزندانتان از این هدیه ها دوری کنید. اگر این بسته ها مشکلی ندارند چرا مجانی به شما داده می شوند؟
جمعیت به محض اینکه این سخن را شنید با سروصدا و وحشت از کالسکه فاصله گرفتند و تعدادی از جوانان ده نیز با چیدن هیزم های آتش اطراف کالسکه اقدام به سوزاندن و آتش زدن هدیه ها کردند. مرد حسود مات و متحیر به مردم که دوباره گرد شیوانا جمع شده بودند نگاه کرد و نزدیک شیوانا آمد و گفت:” نفهمیدم چه اتفاقی افتاد!؟
شیوانا با لبخند گفت:” حق با تو بود دوست من! به انسان ها حق بده که به دنبال نفع خودشان باشند. این مردم گرد تو جمع شدند نه به خاطر خود تو بلکه برای اینکه هدیه ای بدست آورند و نفعی ببرند. چون مطمئن شدند که هدیه های تو مشکل دارند دوباره گردمن جمع شدم تا به آنها بگویم چگونه می توانند با انتخاب آگاهی و معرفت زندگی آرام و سالمی داشته باشند. آنها باز هم برای نفع روح و روان خود گردمن جمع می شوند و به خاطر خود من چنین نمی کنند.چرا که اگر فرضا من هم به ضررشان صحبت کنم آنها مرا نیز طرد خواهند کرد
به تو پیشنهاد می کنم هر چه زودتر این دهکده را ترک کنی و تا می توانی از آن فاصله بگیری ، چون آشپز مدرسه در مورد احتمال بیمار بودن و خطرناک بودن بیماری تو دارد با جوانان دهکده صحبت می کند. به هر حال حتما درک می کنی که طبق نظریه نفع گرایی تو، برای جوانان این دهکده سلامتی خود و خانواده شان بسیار مهم تر از هدیه است.باید این حق را به آنها هم بدهی که به منافع خود و خانواده شان فکر کنند!! پس تو هم به فکر منفعت خود باش و جان خود را نجات بده

 

[ پنج شنبه 6 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 18:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1055

داستان شماره 1055

ضمانت لحظه ای

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا در بازار کنار مغازه برنج فروشی ایستاده بود و به صحبت های مغازه دار با یکی از افسران امپراتور گوش می داد. افسر خطاب به مغازه دار می گفت:” ببین! من جیره خور و مزد بگیر امپراتور هستم. آخر هر ماه مواجب و حقوق ثابت و مشخصی تحویل من و خانواده ام می شود. از گرفتن این حقوق ثابت تا حد زیادی هم مطمئن هستم و می توانم روی آن حساب کنم. اما تو با چه جراتی مغازه را صبح باز می کنی و امیدواری شب با جیب پر به خانه بروی و از کجا مطمئنی که تا آخر ماه می توانی هزینه هایت را جبران کنی و درآمد اضافی برای مخارج ات درآوری
مرد برنج فروش با لکنت زبان گفت:” حقیقتش امید من نیاز مردم به برنج است. به هر حال اهالی این دهکده و مردم روستاهای اطراف کم نیستند. آنها به طور تصادفی در طول ماه نزد من می آیند و برنج می خرند و مبلغ آن را در حد توان خود می پردازند. به همین خاطر هر چند دقیقا نمی توانم بگویم که روزانه دقیقا چقدر درآمد خواهم داشت اما چیزی درون دلم به من اطمینان می دهد که به طور متوسط در طول ماه و فصل و سال بدون روزی نخواهم ماند و خالق کاینات بسته به نیت و باطن من و نیازی که دارم و انتظاری که دارم ، سهمی از روزی را برای من و خانواده ام می فرستد. امید تو به امپراتور و حقوق اوست و امید من به روزی رسان بالای سر
افسر خنده ای کرد و با مسخرگی رو به شیوانا کرد وگفت:” می بینید استاد! او به چه چیز ناپایدار و غیر قابل اطمینان و گنگ و مبهمی امید بسته است و تازه با کمال پررویی من را به خاطر حقوق مطمئنی که دارم تحقیر می کند! نظر شما چیست!؟
شیوانا سری تکان داد و گفت:” امید برنج فروش به حمایت کننده و ضامنی است که به طور لحظه به لحظه ضمانت نامه خود را تمدید می کند. بله  حق با توست! ضمانت نامه ناپایدار است و به طور لحظه ای منتظر تمدید است و شاید هر لحظه زیر سوال برود و ضمانت نامه حقوقی امپراتور از دید تو مطمئن تر باشد. اما برنج فروش اصلا ذهن خودش را درگیر ضمانت نامه نمی کند و تکیه اش به خود ضامن است که موجودی است کاملا پایدار و ماندگار . برنج فروش بر این باور است که همیشه می تواند به ضامن تکیه کند  و همین برای اینکه صبح با امید در مغازه را باز کند و آنچه در می آورد را خرج کند همین تکیه به ضامن است. او مطمئن است که خود ضامن به شکلی از او حمایت می کند حتی اگر ضمانت نامه ای  در کار نباشد. بنابراین شما دونفر در مورد دو موضوع مختلف با هم صحبت می کنید. تو راجع به ضمانت نامه بحث می کنی و برنج فروش در مورد ضامن سخن می گوید. پس دیگر مقایسه بی معناست

 

[ پنج شنبه 5 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 18:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1054

داستان شماره 1054

چرا باید همین الان

 

بسم الله الرحمن الرحیم
فصل بهار بود و به شکرانه باران فراوانی که باریده بود و حاصلخیزی زمین ، اهالی دهکده شیوانا یک هفته تمام جشن و شادی برپا ساخته بودند و در وسط میدان دهکده هر صبح و ظهر و شام همه اهالی جمع می شدند و غذا می خوردندو با همدیگر صحبت می کردند. روزی شیوانا گوشه ای از میدان نشسته بود و به صحبت های یک تاجر فرش گوش می داد. تاجر فرش در خصوص رفتار نامناسب یکی دیگر از بازاری ها صحبت می کرد و از او به شکل های مختلف بدگویی می کرد و به او دشنام می داد
حضور این تاجر در مراسم جشن باعث شده بود تا فضای شادی و سرور از مجلس بیرون برود و حالتی نامناسب بر مردم حاکم شود. شیوانا این حالت را حس کرد و خطاب به مرد تاجر گفت:” آیا رودخانه طغیان کرده است و هر لحظه امکان دارد سیل دهکده و مردم آن را با خود ببرد!؟
مرد تاجر با تعجب گفت:” نخیر استاد! من از کجا بدانم. و تازه آسمان صاف است و هوا هم بسیار خوب و فرح بخش است!؟
شیوانا سرش را تکان داد و گفت:” آیا بیماری خطرناکی در اطراف شایع شده که مردم باید سریعا از آن مطلع شوند و به جای جشن و سرور به دنبال دارو باشند یا حیوانات وحشی و راهزنان به ده حمله کرده اند و مردم باید متحد شوند و به مقابله فوری برخیزند!؟
مرد تاجر دوباره گفت:” اصلا چنین نیست. فضا بسیار امن و آرام و شاد است و همه در حال شکرگذاری و شادمانی هستند
شیوانا گفت:” پس تو را چه شده است که اصرار داری بساط شادی و خوشحالی مردم را با بدگویی یکی دیگر از اهالی همین دهکده به حالت ناخوشایند و ناگواری تبدیل کنی و حتما همین الآن که جشن و شادی است همه حرف های نامناسب  را بر زبان آوری و حال و دل و روح همه را سیاه و لکه دار نمایی!؟ حرفی که تو الان می زنی را می توانی بعدها که جشن تمام شد  در مجلس مناسبی که یافتی برای شنونده هایی که خودت جمع کرده ای هر چند بار که دلت می خواهد بگویی!! الان اگر سیلی نیامده و راهزن و حیوان وحشی و بیماری و خطری مردم دهکده را تهدید نمی کند ، پس سکوت کن و بگذار مردم جشن شادمانی و شکرگذاری خود را با دلی خوش برپاسازند

 

[ پنج شنبه 4 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 18:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1053

داستان شماره 1053

 

یا این و یا باز هم این

 

بسم الله الرحمن الرحیم

شیوانا از راهی می گذشت. پسر جوانی را دید با قیافه ای خاک آلوده و افسرده که آهسته قدم برمی داشت و گه گاه رو به آسمان می کرد و آه می کشید. شیوانا کنار جوان آمد و از او پرسید: غمگین بودن حالت خوبی نیست. چرا این حالت را برگزیده ای؟
پسر جوان لبخند تلخی زد و گفت: ” دلباخته دختری خوب و پسندیده شده ام. او هم به من دل بسته است اما هم پدر من و هم پدر آن دختر از هم زیاد خوششان نمی آید . امروز من دل به دریا زدم و در مقابل پدر خودم و پدر او با صدای بلند فریاد زدم که یا باید با ازدواج من با دختر مورد علاقه ام موافقت کنند یا اینکه من خودم را خواهم کشت
شیوانا لبخندی زد و گفت:” و آنها هم یکصدا گفتند که با گزینه دوم موافقت کردند و گفتند برو خودت را بکش چون با ازدواج شما دونفر موافقت نمی کنند!؟ درست است؟
پسر آهی کشید و گفت:” بله! الآن مانده ام چه کنم. از طرفی زیر حرفم نمی توانم بزنم و از طرف دیگر هم می دانم که خودکشی گناه است و فایده ای هم ندارد. اشتباه کارم کجا بود!؟
شیوانا دستی بر شانه های جوان زد و گفت:” اشتباه تو در جمله ای بود  که گفتی! وقتی انسان چیزی را از اعماق وجودش می خواهد دیگر مقابل این خواسته گزینه جایگزین و انتخاب دیگری مطرح نمی کند. او فقط یک انتخاب را می خواهد و هرگز هم از این انتخاب خود کوتاه نمی آید. تو باید می گفتی یا با ازدواج من با این دختر موافقت کنید و یا باز هم باید با این ازدواج موافق باشید
شیوانا این بار محکم بر شانه جوان کوبید و گفت: ” همیشه در زندگی وقتی چیزی را طلب می کنی دیگر به سراغ “شاید و اگر و اما” نرو. هر وقت که در خواسته تو تردیدی ایجاد می شود و تو این تردید را با آوردن عبارت “یا این یا آن” بیان می کنی، مخاطبین تو می فهمند که چیزی که می خواهی قابل معامله است و اگر برآوردن قسمت اول درخواست تو  سخت و مشکل باشد ، بلافاصله به سراغ قسمت دوم آن می روند. و تو هرگز نباید روی بعضی از خواسته های خود امکان معامله فراهم کنی! یاد بگیر که روی بعضی از آرزوهایت از عبارت “یا این یا باز هم این” استفاده کنی.مطمئن باش محبوب تو هم وقتی این جمله را می شنید بیشتر از جمله ای که گفتی خوشحال و مصمم می شد

 

[ پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 18:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1052

داستان شماره 1052

اینها را که خودمان هم داریم ؟

 

بسم الله الرحمن الرحیم

به امپراتور گفتند که شیوانا عاقل مردی است بسیار نکته بین و اهل معرفت که کلامش به دل می نشیند و دل های خسته را مرهم می نهد و دل های خفته را بیدار می سازد
امپراتور گفت:” او حتما کتابی دارد که از روی آن درس می دهد! سه نفر از باهوش ترین های دربار را در هیبت شاگرد و معرف جو به مدرسه شیوانا بفرستید و از طریق کدخدا و بزرگان سفارش کنید که شیوانا هرچه می داند به آنها بگوید. اگر یکی از این جاسوس ها بتواند به آن کتاب اصلی دست پیدا کند دیگر ما هم می توانیم مثل او نادیدنی ها را ببینیم
آن سه نفر به مدرسه شیوانا آمدند و به همان ترتیبی که امپراتور مقرر نموده بود ، سفارش شده و عزیز کرده کدخدا معرفی شدند. روز بعد نفر اول نزد شیوانا آمد و به او گفت که می خواهد راز روشنایی کلام اهل معرفت را دریابد. بگوئید چه چیز را مطالعه کند. شیوانا اشاره ای به خاک و زمین کرد و گفت:” همین خاکی که می بینی پر است از نکته هایی که خوب بنگری هر کدامش کتاب هایی قطور است در شناخت هستی. برو و هر چه می بینی را یادداشت کن و عصربیا تا در مورد آن با هم صحبت کنیم
بعد از او نفر دوم آمد و همان درخواست را مطرح کرد.شیوانا به بدن انسان و فکر او اشاره کرد و گفت:” اگر بتوانی نقش فکر و حیله هایی که ذهن سر راه انسان می گذارد و تاثیر افکار روی روان و جسم را دریابی می توانی بزرگترین و قطورترین کتاب معرفت هستی را پیدا کنی. از امروز در رفتار و گفتار و پندار مردمان اطراف و حتی خودت دقیق شو و هر نکته ظریفی می بینی بیا تا با هم در مورد آن صحبت کنیم. فکر و جسم و روان انسان همان چیزی است که من سال هاست از آن نکته می آموزم
بعد از او نفر سوم نزد استاد شتافت و برایش گفت که به قصد یافتن کتاب پنهانی اسرار شیوانا به این مدرسه اعزام شده است. شیوانا اشاره ای به آسمان کرد و گفت:” هر چیزی که در بالای سرخود می بینی را طور دیگری برانداز کن. خواهی دید که پر هر پرنده ای در آسمان صداها دفتر و کتاب پیام همراه خود دارد. من هیچ روزی نیست که با نگریستن به آسمان در مقابل عظمت کاینات و خالق هستی زانو بر زمین نزنم
آن سه نفر چندین ماه در مدرسه شیوانا به شیوه ای که به آنها گفته شده بود درس معرفت آموختند و هر روز جلوه ای از روشنایی را در دل خود یافتند. سرانجام صبر امپراتور لبریز شد و آن سه نفر را به دربار احضار کرد تا در مورد کتاب پنهانی شیوانا برای او اطلاعاتی بدهند
آن سه نفر که اکنون به کلی دگرگون شده و هر کدام برای خود به سالکی روشن ضمیر تبدیل شده بودند. بی آنکه تردید کنند با جسارت پاسخ دادند:” امپراتور بزرگ بداند که کتاب شیوانا چیزی جز زمین و آسمان و موجودات روی زمین و انسان هاو افکارشان نیست
امپراتور با پوزخند گفت:” این ها را که خودمان هم داریم.پس چرا ما نمی توانیم چون او دنیا را ببینیم
آن سه نفر پاسخ دادند. بله این سوالی است که در مدرسه شیوانا همیشه پرسیده می شود و کسی هنوز جوابی برای آن پیدا نکرده است
می گویند آن سه نفر از دربار اخراج شدند و در مدرسه شیوانا به عنوان سه شاگرد عادی مشغول کسب معرفت شدند. چند سال بعد دیگر هیچ کس آنها را نمی شناخت. فقط همه می دانستند که سه شاگرد مدرسه به نام های “خاک گویا” و “چشم آسمان ” و “ذهن ساکت” جزو بهترین استادان مدرسه شیوانا محسوب می شوند و به خوبی شیوانا مردم را کمک می کنند

 

[ پنج شنبه 2 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 18:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1051

داستان شماره 1051

زبان تبر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

هیزم شکن تنومند اما بدخلقی در نزدیکی دهکده شیوانا زندگی می کرد. هیزم شکن بسیار قوی بود و می توانست در کمتر از یک هفته یکصد تنه تراشیده درخت قطور را تهیه و تحویل دهد اما چون زبان تلخ و تندی داشت با اهالی شهرهای دور قرار داد می بست و برای مردم دهکده خودش کاری نمی کرد
برای ساختن پلی روی رودخانه نیاز به تعداد زیادی تنه درخت و الوار بود و چون فصل باران و سیلاب هم نزدیک بود ، اهالی دهکده مجبور بودند به سرعت کار کنند و در کمتر از دو هفته پل را بسازند. به همین خاطر لازم بود کسی نزد هیزم شکن برود و از او بخواهد که کارهای جاری خودش را متوقف کند و برای پل دهکده تنه درخت آماده کند
چند نفر از اهالی نزد او رفتند اما جواب منفی گرفتند. برای همین اهالی دهکده نزد شیوانا آمدند و از او خواستند به شکلی با مرد هیزم شکن سرصحبت را باز کند و او را راضی کند تا برای پل دهکده تنه درخت آماده کند
شیوانا صبح روز بعد اول وقت لباس کارگری پوشید. تبری تیز را روی شانه گذاشت و به سمت کلبه هیزم شکن رفت. مردم از دور نگاه می کردند و می دیدند که شیوانا همپای هیزم شکن تا ظهر تبر زد و درخت اره کرد و سرانجام موقع ناهار با او سرگفتگو را باز کرد و در خصوص نیاز اهالی به پل و باران شدیدی که درراه است برای او صحبت کرد. بعد از صرف ناهار هیزم شکن با شادی و خوشحالی درخواست شیوانا را پذیرفت و گفت از همین بعد ازظهر کار را شروع می کند. شیوانا هم کنار او ایستاد و تا غروب درخت قطع کرد
شب که شیوانا به مدرسه برگشت اهالی دهکده را دید که با حیرت به او نگاه می کنند و دلیل موافقیت هیزم شکن یکدنده و لجباز را از او می پرسند. شیوانا با لبخند اشاره ای به تبر کردو گفت:” این هیزم شکن قلبی به صافی آسمان دارد. منتهی مشکلی که دارد این است که فقط زبان تبر را می فهمد. بنابراین اگر می خواهید از این به بعد با هیزم شکن هم کلام شوید چند ساعتی با او تبر بزنید. در واقع هرکسی زبان ابزار شغل خودش را بهتر از بقیه می فهمد و شما هر وقت خواستید با کسی دوست شوید و رابطه صمیمانه برقرار کنید باید از طریق زبان ابزار شغل و مهارت او با او هم کلام شوید

 

[ پنج شنبه 1 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 18:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1050

داستان شماره 1050

چون او اینگونه مرا دید

 

بسم الله الرحمن الرحیم

شیوانا در مدرسه مشغول تدریس بود. ناگهان یکی از تاجرهای دهکده سراسیمه وارد مدرسه شد و از شیوانا خواست تا مقداری پول برایش فراهم کند تا او تجارت نیمه کاره خود را کامل کند و بتواند زندگی خود را سروسامان بخشد
مرد تاجر همچنین گفت:” من در این دهکده خانه ای بزرگ دارم که زن و فرزندانم در آن خانه ساکن هستند. این خانه را به گرو نزد شما می گذارم و زن و فرزندم را نیز که در آن خانه هستند به شما می سپارم. بنابراین می بینید که من حتما برخواهم گشت و قرضتان را پس خواهم داد
تاجر نگون بخت به شدت به هم ریخته بود و با التماس از شیوانا می خواست تا به او کمک کند
شیوانا به شاگردان گفت که هرکسی می تواند مبلغی برای این تاجر کنار بگذارد تا او مشکلش حل شود. اما هیچ کس به تاجر اعتماد نداشت. به همین خاطر شیوانا ضامن شد و گفت که این مبلغ را به او قرض دهند و از او قرضشان را بخواهند
مردم دهکده جمع شدند و مبلغ زیادی به شیوانا دادند تا به تاجر پریشان بدهند. تاجر مبلغ را گرفت و خانه و زن وفرزندش را به شیوانا سپرد و رفت
ماه ها گذشت و هیچ نشانی از تاجر پیدا نشد. مردم دهکده به سراغ شیوانا آمدند و تقاضای پول خود را کردند. شیوانا نیز به تدریج قرض مردم را شخصا پرداخت می کرد
یک سال دیگر مسافری خبر آورد که تاجر همه را فریب داده و در سرزمین های دور برای خود تجارتی مستقل برپا ساخته است و قصد هم ندارد به دهکده برگردد و هر جا می نشیند می گوید که شیوانای خردمند را فریب داده است
شاگردان مدرسه از شنیدن این خبر به خشم آمدند و نزد شیوانا شتافتند و به او گفتند:” استاد! او از حسن نیت و اعتماد شما سوء استفاده کرد. وقت آن فرا رسیده که زن و فرزندانش را از منزلش بیرون کنید و خانه و مزرعه اش را حراج کنید ، تا او بفهمد که چندان هم زرنگ نیست
شیوانا لبخندی زد و گفت:” زن و فرزندان او گناهی ندارند و مامن و ماوایی نیز جز این خانه و درآمدی هم جز این مزرعه ندارند. این دوست تاجر ما می دانست که خانه و خانواده خود را به چه کسب بسپارد و با اطمینان به معرفت شیوانا این فریب را به کار گرفت. ببینید معرفت و خردمندی چقدر اعتبار دارد که حتی فریبکاران هم به آن اعتماد می کنند.اکنون  شما از من می خواهید این اعتبار و اطمینان را به خاطر یک تلافی کودکانه از دست بدهم. امکان ندارد. من هم مثل شما آن روز حدس می زدم که شاید تاجر اموال را برنگرداند. اما چون دیدم خانه و زندگی اش را گرو می گذارد و اطمینانش را با اینکار نمایش می دهد دلم نیامد خودم را فریب خورده جلوه ندهم. به همین خاطر همانطور که روز اول به او اطمینان نکردید و مرا ضامن و میانجی این قضیه گرفتید ، پس امروز هم خانه و مسکن این تاجر ربطی به شما ندارد. هر چه می خواهتید را من شخصا بازپس خواهم داد. این بهای همان اطمینان است

[ پنج شنبه 30 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 18:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1049

داستان شماره 1049

فرشتگان نقابدار

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یکی از شاگردان خدامراد جوانی مستعد ولی شیطان و بی پروا به نام “پرنده تنها ” بود که برای یادگیری مهارت های رزمی به مدرسه شیوانا آمده بود و در زمانی بسیار اندک جزو استادان ممتاز هنرهای رزمی مدرسه درآمده بود
روزی سیرکی نمایشی وارد دهکده شد که در آن چندین پسر و دختر جوان کولی مشغول هنرنمایی بودند. “پرنده تنها” جذب نمایش ها و آرایش رنگ و وارنگ کولی ها شد و مخفیانه به محل اردوی سیرک رفت و به بهانه ای خود را به مدیر سیرک نشان داد تا برای او جایی در سیرک دست و پا کند
مدیر سیرک گفت که:” فردا در مقابل جمعیت دهکده هنر و توان رزمی خود را به نمایش بگذار. اگر مردم پسندیدند می توانی با کولی ها همراه شوی و در سیرک کار کنی
وقتی خبر به شیوانا رسید. بسیار غمگین شد. کولی های سیرک از لحاظ اخلاقی شهرت خوبی نداشتند و شیوانا خوب می دانست که دیر یازود شاگرد باهوشش یعنی “پرنده تنها” از سیرک سرخورده خواهد شد و به شکلی بدنام و بی اعتبار رانده و آواره خواهد شد
به همین خاطر چند نفر از شاگردان ورزیده خود خواست لباس مبدل بپوشند و با سر صورت پوشیده موقع هنر نمایی “پرنده تنها” به سراو بریزند و حساب کتکش بزنند. طوری که دیگر نتواند جلوی مردم دهکده و کولی ها سر بلند کند.
روز بعد وقتی صاحب سیرک اعلام کرد که یکی از رزمی کاران ورزیده کشور می خواهد هنر نمایی کند ناگهان از لابلای جمعیت چند نفر سفید پوش با سروصورت نقاب زده وسط صحنه ریختند و او را مقابل جمعیت به خاک انداختند و حسابی کتک زدند
طبیعی است که “پرنده تنها” دیگر نتوانست وارد سیرک شود و به همین خاطر رنجور و نالان به مدرسه آمد و تحت درمان قرار گرفت
همان شب شیوانا به عیادت “پرنده تنها” رفت. او غمگین و افسرده گفت: “استاد باورتان نمی شود. چندین نفر رزمی کار حرفه ای در سطح شاگردان مدرسه ، بر سرم ریختند و ناغافل چنان مرا زمین زدند که نفهمیدم از کجا خوردم. با این اتفاقی که افتاد فکر کنم دیگر حسابی نزد مردم خراب شدم و زندگی ام به باد رفت. ای کاش می دانستم آن نقاب پوش ها چرا می خواستند زندگی و آینده مرا خراب کنند؟
شیوانا آهی کشید و گفت:”شاید برعکس آنها فرشته هایی بودند که نگذاشتند تو خراب شوی و خودت و آینده ات را تباه کنی. همیشه آرزو کن قبل از اینکه خراب شوی ، فرشته هایی نقاب پوش ظاهر شوند و تو را بر زمین افکنند. فقط انسان های خوب چنین فرشتگانی دارند. انسان های بد را هیچ فرشته ای همراهی نمی کند  و به حال خود رها می شوند تا خودشان خود را به تباهی بکشانند. از اینکه هنوز فرشتگانی هستند نگرانت باشند خدا را سپاس گوی
می گویند سال ها بعد “پرنده تنها” به یکی از بزرگترین استادان معرفت عصر خود تبدیل شد و هر وقت کسی می خواست خطایی انجام دهد قصه استادش را می گفت که فرشتگان سفید پوش نقابدار برایش فرستاد تا او را نجات دهند

 

[ پنج شنبه 29 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 18:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1048

داستان شماره 1048

بگذار دست تو را نگیرد

 

بسم الله الرحمن الرحیم

جوانی نزد شیوانا آمد و از شوهر خواهرش گله کرد. اوگفت: “پدرومادرم فقط من و خواهرم را دارند. خواهرم چندین سال است ازدواج کرده و همسری مسن و جاافتاده و سرد و گرم روزگار چشیده دارد. او می خواهد ثروت پدر و مادرم را به نفع خود بالا بکشد و به همین خاطر چون مرا مزاحم خود می بیند به شکل های مختلف مرا عصبی می کند و وقتی از کوره در می روم واکنش های غیر عادی مرا زیر ذره بین قرار می دهد و می گوید که خانواده باید مرا از خود طرد کنند. البته این اتفاق نمی افتد و هم پدر و مادر و هم خواهرم و همینطور بقیه اعضای فامیل اجازه نمی دهند من از آنها دور شوم. اما این آقا دست بردار نیست و هر وقت سروکله اش در خانه ما پیدا می شود به شکلی با رفتاری سعی می کند مرا عصبی کندو وادار به داد وفریاد نماید. احساس می کنم بازیچه او شده ام و او هرجا که می خواهد مرا با خود می کشد. بگو چه کنم ؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” خوب عصبانی مشو
پسر جوان لبخندی زد و گفت:” هرکسی یک رگ عصبانیت دارد و او می داند چگونه آن رگ مرا ضربه بزند. وگرنه در حالت عادی همه مرا شخصی شوخ و بذله گو می دانند
شیوانا کمی فکر کرد و گفت:”آیا ازدواج کرده ای؟
پسرجوان سری تکان داد وگفت:” بله! و اتفاقا او با این رفتار توهین آمیزی که جلوی جمع با من انجام می دهد مرا در مقابل همسر و خانواده همسرم هم خرد کرده است و از ارزش انداخته است
شیوانا پرسید:” آیا تا به حال تصمیم گرفته ای کدورت های گذشته را کنار بگذارید و با هم آشتی کنید!؟
پسرجوان گفت:” البته اما او حساب شده این رفتار را انجام می دهد و قسم خورده است که هرگز با من خوش خلق نمی شود. به عبارتی با این رفتار از بقیه هم زهر چشم گرفته است که با او شاخ به شاخ نشوند وگرنه ازدستش می دهند
شیوانا در حالی که نمی توانست لبخندش را پنهان کند گفت:”خوب همین نقطه ضعف اوست. اگر به سمت او دست دوستی دراز کنی او دست تو را طبق قوانین و قواعد ذهنی خودش نمی گیرد. تو اینکار را انجام بده و اتفاقا جلوی جمع هم انجام بده و آنقدر طولش بده که همه ببینند! یعنی هر وقت در کوچه و بازار و جلوی خیابان با او روبرو شدی فورا دست دوستی ات را دراز کن و بگذار او دست تو را نگیرد. دیری نمی گذرد که با همه جاافتادگی و تجربه و هیبتی که برای خود دست و پا کرده ، به خاطر این ضعف از چشم مردم می افتد و همه حق رابه تو می دهند و دیگر حنای او بین بقیه رنگی نخواهد داشت
پسرجوان با حیرت پرسید:” یعنی می گوئید من خودم را خوار و ذلیل کنم و به سمت او دست دوستی دراز کنم با وجودی که می دانم او دست مرا پس خواهد زد!؟ اینکه باعث می شود پیش همسر و خواهر و فامیل و پدر و مادر خرد و ذلیل شوم!؟در واقع او از اینکه دست مرا جواب نمی دهد سرشار از غرور و شادی خواهد شد؟! این دیگر چه جور نصیحتی است؟
شیوانا شانه هایش را بالا انداخت و گفت:” همین که گفتم! غرور نقطه ضعف انسان های مغرور است و تواضع برگ برنده انسان های فروتن و قدرتمند. تو از برگ برنده ات استفاده کن و بگذار او توسط خودش از نقطه ضعفش ضربه بخورد
پسرک چیزی نگفت. سر به زیرانداخت و رفت
چندهفته گذشت و شیوانا پسرک را در بازاردهکده دید. از او راجع به شوهرخواهرش پرسید. پسرک شاد و خندان گفت:”با همسر و پدر ومادر هماهنگ کردم و در جلوی جمع دست آشتی به سمتش دراز کردم. دقایقی طولانی دستم به سوی او دراز بود و او همچون کودکان خود را لوس می کرد و دستم را پس می زد. نتیجه این شد که بعد از آن روز من ناگهان نزد فامیل ارج و قرب و حرمت زیادی پیدا کردم و همین حرمت باعث شد او دیگر با من کاری نداشته باشد. اکنون دیگر با هم خیلی خوب و مهربان و صمیمی شده ایم. چون خوب می داند هر وقت دعوایی سربگیرد من فورا مقابل جمع دستم را به سویش دراز می کنم تا غائله ختم به خیر شود.من با یک دست آشتی دراز کردن از او که چندین سال از من بزرگتر است پخته تر و عاقلتر به نظر می رسم و او این را به خوبی در چشمان بقیه خوانده است.برای همین دیگر به من کاری ندارد. همه چیز به یکباره با یک دست دادن و جواب نگرفتن حل شد!؟به همین سادگی

 

[ پنج شنبه 28 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 18:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1047

داستان شماره 1047

شاید چون به اندازه کافی بالا نرفته ای

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

پسر جوانی برای یادگیری معرفت و مهارت های زندگی به مدرسه شیوانا آمد. اما برعکس آنچه در ذهن خود تصور می کرد و انتظار داشت محیط مدرسه را بسیار عادی و معمولی یافت. او بعد از چند ماه اقامت در مدرسه روزی با خشم جلوی شیوانا را گرفت و مقابل تعدادی از شاگردان مدرسه با صدای بلند گفت:” جناب شیوانا! من چندین ماه است که در این مدرسه روی آموزش های شما فکر می کنم و روی حرکات بقیه اعضای مدرسه دقیق شده ام. اما هیچ چیز جالبی در این مدرسه نیافتم. شما بی جهت برای مردم دهکده زحمت می کشید. هر وقت سیلی می آید و جاده ای خراب می شود شما بی دلیل بسیج می شوید و جاده و پل می سازید. در حالی که هیچ کس از کار شما قدردانی نمی کند. شما ماهی چند بار دسته جمعی به داخل دهکده می روید و زباله های دهکده را جمع آوری می کنید و با زحمت داخل دره ای در آن دوردست می ریزید. درحالی که هیچ کس اینکار را مجانی انجام نمی دهد. شما این کارهای سخت را انجام می دهید و بعد برای امرار معاش سبزی و میوه می کارید و به مردم دهکده به قیمتی بسیار ارزان تر از بقیه می فروشید و از این راه به سختی امرار معاش می کنید. ماندن در این مدرسه هیچ فایده ای ندارد. هر چند همه شما در فن و هنری خاص استادان ماهری هستید ولی این مهارت را با قیمتی بسیار معمولی به مردم عادی عرضه می کنید و هر کاری که انجام می دهید سودش را مردم دهکده می برند و چیز زیادی عاید شما نمی شود. نهایت کار شما هم مثل بقیه آدم هایی عادی خواهید بود و من این را خوشبختی نمی دانم
شیوانا لبخندی زد و نزدیک پسرجوان شد و انگشتش را به سمت کوهی بلند مشرف بر دهکده کرد و گفت:” آنچه دنبالش می گردی آنجا در قله آن کوه زیر یک سنگ قرار دارد.هر کدام از ساکنین قدیمی این مدرسه حداقل برای یکبار از این کوه بالا رفته اند و در قله کوه زیر سنگی بزرگ نوشته جادویی که دنبالش می گردی را خوانده اند. به گمانم وقت آن رسیده که تو هم به بالای کوه بروی! ” پسر جوان پاسخ داد:” در دامنه کوه حلقه ای از ابر قرار دارد که نمی گذارد قله را ببینم. باید به آنجا بروم و قله را از نزدیک ببینم
شیوانا به بقیه گفت که به اندازه کافی لباس و وسایل و غذا بدهند تا او بتواند به قله کوه برود و گمشده اش را آنجا پیدا کند و برای ما خبرش را  بیاورد
پسرجوان کفش و کلاه کرد و راهی قله کوه شد. سه هفته بعد او خسته و کوفته به دهکده برگشت و مستقیما به اتاقش رفت و برای چند روز از اتاق بیرون نیامد. بعد از یک هفته پسر جوان وارد کلاس شیوانا شد و در جای خود نشست. شیوانا از او پرسید:” درقله چه دیدی؟
پسر جوان گفت:” وقتی راهی قله شدم و به دامنه کوه رسیدم، با ابرهایی مواجه شدم که دامنه کوه را پوشانده بود. ابرها نمی گذاشتند اطرافم را ببینم اما من مستقیم به سمت قله می رفتم. چند روز بعد از صعود آنقدر بالا رفتم که دیگر ابرها زیر پایم بودند. وقتی به قله رسیدم هیچ اثری از ابرهای نبود. آسمان صاف و آبی و یکدست بود. اما وقتی از قله به زیر پایم نگاه کردم باز ابرهای تار و تیره مانع از آن می شد که دهکده را ببینم. من روی قله سنگ بزرگی که گفته بودید را یافتم. به زحمت آن را غلطاندم و نوشته جادویی را روی پارچه ای زیر سنگ یافتم. نوشته را که خواندم متوجه خطای خودم شدم. آن نوشته را با خودم آوردم تا دیگر کسی مجبور نشود برای درک خطای خود این همه راه را تا قله بالا برود
پسرجوان سپس پارچه را روی زمین پهن کرد و نوشته روی آن را با صدای بلند چنین خواند:” همواره به خاطر بیاور که در اوج و ارتفاعی معین دیگر ابری نیست.اگر زندگیت ابری است به این دلیل است که روحت آنقدر که باید بالا نرفته است. پس بی جهت از ابری بودن زندگی خود شکایت مکن. به جای شکایت از ابرها سعی کن از آنها بالاتر روی و از ارتفاعی بالاتر زندگی و مشکلات آن را نگاه کنی. به جای شکایت روحت را به آسمانهای بالاتر برسان
شیوانا با لبخند گفت:” شبیه این پارچه و نوشته آن روی سالن غذاخوری به دیوار نصب است. اما تو هرگز آن را ندیدی. چون مجبور نبودی از قله بالا بروی و از نزدیک عبور از ابرها را لمس کنی. تو با اینکاری که کردی باعث شدی تا امکان روشنایی را از شاگرد ان پرخاشگر آینده گرفته شود. چرا که دیگر روی قله زیر سنگ نوشته ای نیست که چراغ ذهن آنها را روشن کند. بنابراین فردا گروهی کفش و کلاه کنند و چند تا از این نوشته های پارچه ای را با خود بردارند و زیر سنگ های نوک قله قرار دهند
روز بعد تعدادی از شاگردان مدرسه به سمت قله رفتند تا نوشته ها رازیر سنگ های قله بگذارند. پسر جوان مات و مبهوت به آنها نگاه می کرد و هیچ نمی گفت. شیوانا کنار او ایستاد و گفت:” ای کاش از بالای قله مدرسه شیوانا را نگاه می کردی. آنگاه می دیدی که ابرهای نمی گذارند تو مدرسه را آنگونه که هست ببینی. کارهایی که شاگردان مدرسه برای مردم دهکده انجام می دهند شبیه همین کاری است که الان برای انجام آن به سمت قله حرکت می کنند. آنها می خواهند با روش زندگی خود شیوه صحیح زندگی سالم را به مردم یادبدهند و همزمان با آن خودشان هم به معرفت برسند. ابرها هم نمی گذارند تواز پائین قله را ببینی و هم مانع از آن می شوند که قله نشین ها دهکده و مدرسه را ببینید.  نکته مهم در ابرها بود نه در پارچه ای که با خود آوردی

 

[ پنج شنبه 27 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 18:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1046

داستان شماره 1046

گاهی نگاهت را نگاه کن

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی شیوانا تابلویی بزرگ و سفید روی دیوار کلاس گذاشت و از شاگردان خواست تا بهترین جمله کوتاه که زندگی انسان را می تواند همیشه در مسیر درست قرار بدهد برای نوشتن روی این تابلو پیشنهاد کنند. شاگردان هفته ها فکر کردند و هرکدام جمله زیبایی را گفتند. اما شیوانا هیچکدام را نپسندید
روزی مردی ژنده پوش با چهره ای زخمی و خسته وارد دهکده شد. به خاطر سروصورت خاکی و به هم ریخته اش هیج کس در دهکده به او غذا و جا نداد و مرد زخمی پرسان پرسان خودش را به مدرسه شیوانا رساند و سراغ معلم مدرسه را گرفت. شاگردان او را نزد شیوانا بردند. یکی از شاگردان گفت:” استاد به گمان این مرد یک فراری است. حتما خطایی انجام داده است و به همین خاطر شهر به شهر و ده به ده می گریزد و اکنون که به نزد ما آمده شاید سربازان امپراتور دنبالش باشند و اگر او را اینجا پیدا کنند حتما برای ما صورت خوشی نخواهد داشت
شاگرد دیگر گفت:” سرو صورت زخمی او نشان می دهد که اهل جنگ و درگیری است. لابد یکی از راهزنان است که با فریب به دهکده آمده تا چیزی برای سرقت پیدا کند
شاگرد بعدی گفت: ” به گمانم او بیماری خطرناکی دارد که هیچ کس جرات نکرده به او کمک کند. شاید دیر یازود بیماری او به بقیه افراد مدرسه سرایت کند و ما نیز چون او مریض شویم
اما شیوانا وقتی مرد غریب را در آن ریخت و قیافه دید بی اعتنا به حرف های شاگردان ، بلافاصله از آنها خواست تا به تازه وارد آب و غذا و محلی برای اسکان دهند و امکان نظافت را برایش فراهم کنند ولباسی مناسب بر تنش بپوشانند و بگذارند خوب استراحت کند
آن مرد چند هفته در مدرسه ساکن بود و شیوانا او را کاملا راحت گذاشته بود.یک روز مرد غریب وتازه وارد که حسابی استراحت کرده بود با سرووضع مرتب وارد کلاس شیوانا شد و گوشه ای نشست و به حرف های او گوش داد. شیوانا در پایان کلاس از مرد خواست تا اگر دلش می خواهد از خودش برای بقیه چیزی تعریف کند. مرد گفت که تاجری بسیار ثروتمند در شهری بسیار دور است که برای ملاقات با دوست خود چندین هفته سفر کرده و در نزدیکی دهکده شیوانا از اسب به داخل رودخانه افتاده و به زحمت خودش را به ساحل کشانده و زخمی و خسته موفق شده تا خودش را به مدرسه شیوانا برساند. او گفت که خانواده اش را از وضعیت خود مطلع ساخته و به زودی سواران و خدمه اش به دهکده می رسند تا او را به دیارش بازگردانند. مرد غریب گفت که اکنون از لطف و مهربانی اعضای مدرسه بسیار سپاسگذار است و به پاس نجات او از آن وضع قصد دارد تا مبلغی زیاد را به عنوان مساعدت به مدرسه کمک کند تا وضع مدرسه و دهکده بهتر شود. همه شاگردان یکصدا فریاد شادی کشیدند و از اینکه فرد سخاوتمندی قبول کرده است در کار های انسان دوستانه مدرسه مشارکت مالی کند بسیار خوشحال شدند
وقتی کلاس درس تمام شد ، مرد تازه وارد به تابلوی سفید روی دیوار اشاره کردو گفت به نظر من می توانید با نوشتن یک جمله روی این تابلو آن را بسیار زیبا و معنا دار کنید طوری که هر انسانی با اندیشیدن در مورد این جمله بلافاصله در مسیر درست قرار گیرد
شاگردان هاج و واج به سخنان مرد تازه وارد گوش کردند و از او خواستند تا اگر جمله ای به نظرش می رسد بگوید که آنها هفته هاست منتظر چنین جمله ای هستند! تازه وارد گفت:” من پیشنهاد می کنم روی تابلو بنویسید که : گاهی اوقات نگاهت را نگاه کن. چرا که ما آدم ها معمولات فقط به اتفاقات اطراف خودمان نگاه می کنیم و با قالب های ذهنی خودمان نگاهمان را روی چیزهایی متمرکز می کنیم که ممکن است درست ومناسب نباشند. اما اگر انسان یاد بگیرد که هرازچندگاهی نیم نگاهی به نگاه خودش بیاندازد و بی پروا چشمانش را به هر چیزی خیره نکند ، آنگاه از روی کنترل مسیر نگاه می توان از خیلی قضاوت های عجولانه و نادرست در مورد اشخاص دوری جست و صاحب نگاهی پاک و پسندیده شد
شیوانا بلافاصله این جمله تازه وارد را پسندید و گفت که روی تابلو بنویسند:” گاهی نگاهت را نگاه کن

 

[ پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 18:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1045

داستان شماره 1045

دست تقدیر ، دست توست

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

شیوانا از راهی می گذشت  مرد جوانی را دید که با سروصورت خاکی به سنگی تکیه داده و به شدت غمگین و به هم ریخته است. شیوانا کنار او نشست و جویای احوالش شد. مرد جوان گفت:” دست تقدیر زندگی ام را برهم زد. ایام خوشی را درکنار خانواده داشتم ، اما تقدیر با من یاری نکرد و روزگارم را به هم ریخت. اکنون که هم چیزم را ازدست داده ام دیگر هیچ امیدی به بهتر شدن زندگی ام ندارم چرا که می ترسم دوباره شروع کنم ودوباره دست تقدیر زندگی ام را خراب کند
شیوانا دستی بر شانه مرد جوان زد و گفت:” تقدیر به تو چه کار دارد جوان؟ دست تقدیر آنطور عمل می کند و به آن شکل آینده تو را رقم می زند که نیت درونی تو دیکته می کند. دست تقدیر به در هر لحظه به قلب تو نگاه می کند و بر اساس نیت درونی و لحظه ای تو ، دنیا و زندگی را برایت صفحه آرایی می کند. دست تقدیر به آینده تو کاری ندارد. دست تقدیر منتظر است تاتو آرزویی در دل بگردانی و قدیمی برداری و همانی شوی که واقعا می خواهی و بعد اوضاع و احوال تورا چنان برایت جفت و جور می کند که با آنچه واقعا می خواهی مطابق شود. دست تقدیر چیزی غیر از دست تو نیست. پس وقتی خودت قصد و نیت برخاستن و دوباره ساختن را داری ، دست تقدیر هرگز نمی تواند مانع کار تو شود و برعکس به کمک تو می آید و تو را همراهی می کند. دست تقدیر دست توست

 

 

[ پنج شنبه 25 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 18:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1044

داستان شماره 1044

سیل درختان بی ریشه را می برد

 

بسم الله الرحمن الرحیم

آسیابان دهکده شیوانا خسته و درمانده نزد شیوانا آمد و از او در مورد مشکلی که برایش پیش آمده کمک خواست. شیوانا از او توضیح خواست و آسیابان گفت: ” آسیاب بزرگ دهکده متعلق به من است. برای آرد کردن غلات و دانه های غذایی مردم دهکده و روستاهای اطراف من نیاز به حداقل ده کارگر دارم. البته کارگرانی که نیازمند کار هستند در این منطقه کم نیستند. اما من هر کارگری که استخدام می کنم بعد از یکماه متوجه می شوم که آنها یکی یکی مرا ترک می کنند و به سراغ کار کم درآمدتری می روند. به زبان ساده تر این کارگران حاضرند در جایی دیگر کارسخت تری انجام دهند و حقوق کمتری بگیرند اما در آسیاب من کار نکنند!؟ حال دست تنها مانده ام و نمی دانم چه کنم! مرا راهنمایی کنید
شیوانا تعدادی داوطلب از شاگردان مدرسه انتخاب کرد و به آسیابان گفت از فردا صبح من و این شاگردان به عنوان کارگر به مدت یک ماه در آسیاب تو کار می کنیم و آخر هر روز هم حقوق خود را از تو می گیریم. اینطوری در عمل می فهمیم که مشکل تو کجاست
روز بعد شیوانا و شاگردان داوطلب در آسیاب شروع به کار کردند. ظهر که شد آسیابان با ظرف های پر از غذا نزد آنان آمد و در حالی که آنها مشغول تناول غذا بودند به آنها گفت:” اکنون که برایتان غذا آوردم انتظار دارم که درست کارکنید و به خاطر داشته باشید که اگر من نباشم این ظرف غذا هم امروز گیرتان نمی آمد. همینطور به یاد داشته باشید که کارگر برای کار در آسیاب زیاد است و اگر یکی از شما کم کاری کند و یا از زیر کار دربرود بلافاصله عذرش را خواهم خواست و به جای او کسی دیگر را استخدام خواهم کرد
غروب آن روز وقتی شاگردان مدرسه می خواستند مزد خود را بگیرند دوباره آسیابان هنگام پرداخت اجرت شروع به سخنرانی کرد و گفت:” یادتان باشد که فردا ممکن است این پول گیرتان نیاید. پس امروزتان را شکرگذار باشید و فردا با جدیت و تلاش بیشتری کار کنید تا مبادا این شغل خوب را از دست بدهید
شیوانا وقتی این رفتار مرد آسیابان را دید خطاب به او گفت:” دیگر نیازی نیست من و شاگردانم یک ماه وقتمان را اینجا تلف کنیم تا دلیل بی کارگر بودن تو را کشف کنیم. مقصر اصلی اینکه کسی برای کار در آسیاب تو رغبتی ندارد خودتو هستی! تو با ناامن سازی شغل کارگری و تهدید جایگزینی و تاکید پیوسته بر ناپایدار بودن شغل باعث می شوی که کارگری که برای تو کار می کند از فردای خودش مطمئن نباشد و همیشه به صورت درختی بی ریشه باشد که با اولین سیل به هر جا صلاح و آرامشش در آن باشد نقل مکان کند. تو با تهدید شغل کارگران آنها را نسبت به آینده کاری خودشان نامطمئن و مردد می سازی و طبیعی است که کارگرها برای شغلی مطمئن تر و پایدارتر به سراغ کاری کم درآمد تر اما با ثبات تر بروند. درخت ها را از ریشه در می آوری و بعد گله و شکایت می کنی که چرا با اولین سیل همه درخت ها روی آب شناور شدند و رفتند! مقصر خودت هستی و از بقیه برای کمک به تو کاری ساخته نیست

 

[ پنج شنبه 24 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 18:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1043

داستان شماره 1043

 

کم کردن سیاهی ذغال

 

 بسم الله الرحمن الرحیم

شیوانا خبردار شد که یکی از شاگردان مدرسه هر روز وقتی فرصت استراحت و تفریح فراهم می شود ، بقیه شاگردان را گرد خود جمع می کند و در مورد خبرهایی که در دهکده و همینطور مناطق دور و نزدیک شنیده برای آنها ماجرا تعریف می کند. اما با این تفاوت که همه قصه ها و حکایت ها و ماجراهایی که نقل می کند مربوط به حوادث زشت و قتل و سرقت و انسان آزاری و بقیه رفتارهای ناپسند انسان های ناهنجار است
شیوانا روزی آن شاگرد خوش سخن را در مقابل بقیه اعضای مدرسه احضار کرد و با صدای بلند از او خواست تا دیگر از این داستان های منفی و اتفاقات ناپسند بیرون مدرسه برای شاگردان چیزی نقل نکند
آن شاگرد با اعتراض گفت :” اما استاد این ها واقعیت جامعه بیرون مدرسه است و افراد مدرسه حق دارند با این واقعیات آشنا شوند
شیوانا پاسخ داد:” اما مساله اینجاست که بیرون مدرسه اتفاقات مثبت و دوست داشتنی مثل محبت انسان ها به همدیگر و از خود گذشتگی اهالی برای کمک به یکدیگر و هزاران اتفاق امید بخش دیگر هم رخ می دهد. اما تو عمدا اتفاقات آزاردهنده و ناخوشایند را از دل این هزاران اتفاق خوب بیرون می کشی و فقط آنها را نقل می کنی. از سوی دیگر به طور مستمر و دائم مشغول پرکردن ذهن شاگردان با این داستان هایت هستی . نتیجه این قصه گفتن ها از آدم های بد و رفتارهای زشت این است که تو کم کم کاری می کنی که برای شاگردان مدرسه قباحت و زشتی کارهای ناپسند کمتر به چشم آید و آنها باورشان شود که باید با سیاهی ذغال بسازند و آن را به هر قیمتی که هست بپذیرند و با آن کنار بیایند. چون این عادی سازی کارهای ناپسند در نظر شاگردان مدرسه حد پایانی ندارد و هر روز تو با قصه های ناخوشایند بیشتری به آن بال و پر می دهی ، کم کم به صورت یک امر جاافتاده در می آید و زشتی ها و پلیدی ها دیگر آنقدر ناپسند به نظر نمی رسند. در حالی که ما در اینجا جمع شده ایم تا زیبایی خوبی ها و پاکی ها را باور کنیم و به دیگران معرفی نمائیم

 

[ پنج شنبه 23 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 17:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1042

داستان شماره 1042

فرصتی کوتاه برای یافتن جربزه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مردی پولدار که هفت پسر داشت از راه دور وارد دهکده شیوانا شدند و برای همصحبتی و مشاوره با شیوانا تصمیم گرفت چند روزی موقتا با پسرانش در مدرسه شیوانا اقامت کنند و بعد از استراحت به راه خود ادامه دهند
روز بعد مرد ثروتمند به همراه هفت پسرش در کلاس درس شیوانا شرکت کردند. درس که تمام شد. مرد ثروتمند رو به پسرانش کرد و به آنها گفت:” اگر هر کدام از شما بخواهد می تواند چند سالی را در مدرسه شیوانا ساکن شود ومهارتی بیاموزد و در عین حال درس های معرفت را هم درک کند.من قول می دهم همان ثروتی که به بقیه می دهم برای او هم کنار بگذارم و در نتیجه او از بابت ثروت و دارایی نباید نگران باشد
اما هر هفت پسر یکصدا به مخالفت پرداختند و گفتند که وقتی پدری پولدار چون او دارند که سهم الارث هر کدام از پسرها برای گذران زندگی شان تا آخر عمر کفایت می کند دیگر چه نیازی به کسب مهارت و زحمت کشیدن است
مرد ثروتمند چون نتوانست حریف پسرانش شود و پاسخ مناسبی برای آنها پیدا کند رو به شیوانا کرد و از او خواست تا جوابی مناسب به فرزندانش  دهد. شیوانا سری تکان داد و گفت:” حق با شماست! شما هر کدام به خاطر اموال و دارایی که از پدر به ارث خواهید برد می توانید سال های سال مثل توانگران زندگی کنید و اصلا هم نگران کسب مهارت و امرار معاش از راه مهارت و فنی که می آموزید نباشید. حتی می توانید ازدواج کنید و یک چنین زندگی را برای فرزندان خود هم فراهم کنید. اما شما در طول همه این سالهایی که به یمن ثروت پدر مشغول استراحت و خواب و تفریح خواهید بود چیز بسیار با ارزشی را از دست می دهید که سال ها بعد وقتی کمی جاافتاده تر شدید کمبود این چیز ارزشمند را در وجود خودتان به هیچ قیمتی نمی توانید جبران کنید! آیا می دانید آن چیز چیست؟
هر هفت پسر به همراه پدرشان سرخود را به علامت ندانستن تکان دادند و  شیوانا ادامه داد:” آن چیزی که از دست می دهید جربزه و جرات کار کردن است. شما به مرور فرصت دست به کار شدن ، بادنیا کلنجار رفتن ، با مشکلات کنار آمدن و قدرتمند و پوست کلفت شدن را از دست می دهید. به مرور که ایام می گذرد زن و فرزند و بچه های شما در قامت و هیکل شما این کمبود یعنی بی جربزه بودن و بی فایده بودن را حس می کنند و آن موقع است که حاضرید هر چه دارید بدهید اما کمی از تجربه و اعتماد به نفس واقتدار انسان های ماهر و کاربلد را بدست آورید.به خاطر داشته باشید که همه چیز ثروت نیست. و اگر یکی از شما تصمیم بگیرد که در مدرسه بماند باید بداند که اینجا پدرها و جایگاه های پدرانشان فراموش می شوند و همه باید یک فرم لباس بپوشند و مانند دیگران کار کنند تا بتوانند در مدرسه بمانند
روز بعد آن هفت پسر به حالت قهر مدرسه را ترک کردند و به دیار خود رفتند و در عوض مرد ثروتمند خودش در مدرسه شیوانا ماند تا شاگردی کند. مرد ثروتمند به شیوانا گفت:” احساس می کنم لازم است خودم مهارتی را بیاموزم و به صورت عملی این کمبود ابدی زندگی ام را برطرف کنم. شاید بتوانم آن اعتماد و اقتداری که همیشه آرزویش را داشتم و در ثروت نیافتم در مدرسه و با کار و تلاش پیدا کنم
سال ها بعد مرد ثروتمند بخش زیادی از ثروت خود را برای کمک به مردم فقیر مناطق اطراف خرج کرد و برای پسرانش فقط به آن اندازه ثروت گذاشت که بتوانند سرمایه اولیه مورد نیاز برای راه اندازی یک کار را در اختیار داشته باشند. او همیشه می گفت با اینکار بزرگترین خدمت رادر حق فرزندانش نموده است و نگذاشته تا آنها هنگام پیری و بزرگسالی پسرانشان به خاطر غرور و ثروت پدرشان را تنها بگذارند و بروند

 

[ پنج شنبه 22 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 17:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1041

داستان شماره 1041

بحران بیشتر، آرامش بیشتر

 

بسم اله الرحمن الرحیم

آهنگر دهکده شتابان نزد شیوانا آمد و در حالی که بسیار سراسیمه بود و آرام و قرار نداشت ، بی مقدمه لب به سخن گشود و گفت:” به دادم برسید که وقتم بسیار اندک است و باید در کمتر از یک هفته بیش از یکصد شمشیر و سپر برای گارد امپراتور درست کنم. اما می دانم که وقتم کافی نخواهد بود و حتی اگر شب و روز هم بیدار بمانم ابزار و کوره  کشش ندارد. اگر این سفارش را به گارد تحویل ندهم جان و مالم را از دست می دهم. بگوئید چه کنم که هر لحظه وقت بگذرد به بدبختی نزدیکتر می شوم؟
شیوانا نفسی عمیق کشید و گفت: ” تنها کاری که باید انجام دهی این است که از همین جا به همراه چند تن از شاگردان مدرسه تا بالای رودخانه بدوی و بعد به محض اینکه به محل گود رود رسیدی داخل آب بپری و نیم ساعت دست و پا بزنی و شنا کنی و بعد دوباره لباس هایت را بپوشی و با شتاب اینجا بیایی و یک فنجان چای بخوری و روی تخت زیر درخت ساعتی بخوابی
آهنگر هاج و واج به شیوانا خیره شد و با حالتی حیرت زده گفت:” جدی که نمی گوئید؟
شیوانا نگاهش را به چشمان آهنگر دوخت و گفت:” کاملا جدی ام! بدو که به شاگردان من برسی
مرد آهنگر به ناچار قبول کرد و هر آنچه شیوانا گفته بود را انجام داد. سرانجام وقتی لیوان چای را نوشید از خستگی روی تخت زیر درخت به خواب رفت و چند ساعت استراحت کرد. از خواب که برخاست بسیار آرام و راحت بود. نزد شیوانا آمد و گفت:” نمی دانم چه شده ولی دیگر دلواپس نیستم. به گمانم باید با پولی که از گارد امپراتور گرفته ام چند کارگر و کارگاه را در دهکده های اطراف به کار بگیرم و همزمان سفارش ها را بین آنها تقسیم کنم. به جای اینکه خودم این همه شمشیر و سپر بسازم می توانم آنها را به بقیه بسپارم و پول را نیز بین آنها تقسیم کنم. به این ترتیب وقت کافی برای ساختن همه سفارشها در اختیار خواهم داشت و حتی کار به یک هفته هم نمی کشد! چرا این فکر زودتر به ذهنم نرسید؟
شیوانا دوباره نفسی عمیق کشید و گفت:” چون سوار اسب عجله شده بودی و این اسب چموش تو را به هر طرفی که دلش می خواست می برد! هر گاه در زندگی به بحرانی برخوردی بدان و آگاه باش که باید بلافاصله خود را از حالت عادی آرام تر و بی خیال تر سازی. فقط در آرامش است که ذهن وجسم و طبیعت به صورت یکپارچه و کامل برای مشکلات بهترین راه حل را پیدا می کنند. هر چه بحران بیشتر شود تو باید آرام تر شوی! این راز کامیابی در همه شرایط سخت است

 

[ پنج شنبه 21 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 17:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1040

داستان شماره 1040


آنچه می توانی را انجام بده

 

بسم  الله الرحمن الرحیم

شیوانا با تعدادی از شاگردانش وارد دهکده ای شدند. به خاطر تغییررنگ آب رودخانه و غرش زمین همه اهالی دهکده منتظر بودند تا زمین لرزه ای رخ دهد. اما تا آن زمان اتفاقی نیافتاده بود. شیوانا هنگام ورود به دهکده با مردی ثروتمند روبرو شد که در ساختمانی محکم و نوساز ساکن شده بود. دیوارهای خانه بسیار ضخیم بودند و در ساختمان آن به اندازه کافی از ساروج و سنگ استفاده شده بود. اما مرد ثروتمند به شدت از وقوع زلزله می ترسید و دائم خود را به اینطرف و آنطرف می زد و از ترس آرام وقرار نداشت. او شیوانا را از راه دور شناخت. به سرعت خود را به شیوانا رساند و از او پرسید:” استاد! به من بگو که آیا خانه ام به اندازه کافی برای من و فرزندانم امن هست؟
شیوانا نگاهی به ساختمان انداخت و گفت:” خانه به نظرمحکم و مقاوم می نماید. اما تو بهتر است خودت را آرام کنی وگرنه می ترسم به خاطر زلزله آسیب ببینی
مرد آشفته و هراسان پرسید:” چگونه آرام باشم؟ وقتی زمین لرزه ای که قدرتش را نمی دانم هر لحظه امکان دارد بیاید؟
شیوانا پاسخ داد:” آنچه می توانی انجام دهی انجام بده و بقیه اش را به خالق هستی بسپار
مرد ثروتمند با پوزخند گفت:” از کجا معلوم آنچه انجام می دهم کافی باشد!؟” و بعد آشفته و نگران به سمت خانه اش رفت
شیوانا به سمت دیگر دهکده رفت و آنجا مرد فقیری را دید که درون خانه ای سست بنیاد و ضعیف با زن وفرزندانش زنگی می کرد. مرد فقیر با لبخند شیوانا را به درون خانه دعوت کرد. شیوانا از او پرسید:” خبر داری که قرار است زلزله بیاید شما چرا اینقدر آرام هستید؟
مرد فقیر گفت:” گوشه ای از خانه ام که نزدیک در خروجی است رابا تنه درختان ستون های اضافی زده ام وکمی محکم تر کرده ام و شب با بچه ها آنجا می خوابیم. به نوبت هم کشیک می دهیم تا به محض اینکه زلزله بیاید همدیگر را بیدار کنیم و به فضای آزاد برویم. این همه کاری بود که از دستمان برمی آمد. بعد هم خودمان را به خدا سپرده ایم و از او خواسته ایم خودش مواظب ما باشد. دیگر دلیلی برای نگرانی نمی بینیم
شیوانا با خنده به شاگردان گفت:” امشب در حیاط منزل همین مرد فقیر استراحت می کنیم.حتما خدایی که مواظب آنهاست ، از ما هم حمایت می کند.”
نزدیک های صبح که همه خواب بودند. زلزله ای سنگین از راه رسید. بخش های ضعیف خانه مرد فقیر بلافاصله فروریخت. اما زن و بچه مرد فقیر به همراه خودش که زیر ستون خوابیده بودند جان سالم به در بردند و توانستند به فضای باز حیاط مدرسه فرار کنند
وقتی موج زلزله خوابید و اوضاع به حالت طبیعی برگشت. شیوانا متوجه شد که با وجود خرابی زیاد ، هیچکدام از ساکنین خانه مرد فقیر آسیب ندیده اند . و حتی مرغ و خروس ها و گوسفندهای او هم سالم مانده اند
صبح روز بعد به شیوانا خبردادند که مرد ثروتمندی که منزل محکمی داشت به محض وقوع زلزله به تنهایی از خانه بیرون دویده بود و زیر تپه ای سنگی پناه گرفته بود و ریزش سنگ ها از بالای تپه او را داخل گودالی محبوس کرده است و به کمک احتیاج دارد. شیوانا و بقیه شاگردان برای کمک به سمت خانه مرد ثروتمند رفتند و با کمال تعجب دیدند که خانه مرد ثروتمند کاملا سالم است و  تمام اهل منزل هم در داخل خانه سالم باقی مانده اند. ولی او خودش با دست خودش خویشتن را در گودالی زیر تپه سنگ مدفون کرده است. مردم ده با همکاری همدیگر مرد ثروتمند را از زیر سنگ ها زخمی و مجروح بیرون کشیدند. اووقتی چشمش به شیوانا افتاد با خنده گفت:” استاد! ظاهرا آنچه انجام داده بودم کافی بوده است. بی جهت تقدیر و سرنوشتم را به خالق هستی واگذار نکرده بودم. این را وقتی داخل گودال بودم فهمیدم. در داخل گودال زندگی ام را به او سپردم که شما مرا نجات دادید! به همین سادگی

 

[ پنج شنبه 20 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 17:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1039

داستان شماره 1039

برای زندگی کردن زنده ای

 

بسم الله الرحمن الرحیم

زن سالمندی شوهرش را از دست داده بود. غم فوت شوهر و تغییر رفتار اطرافیان نسبت به زن باعث شده بود که او هم کم کم نسبت به زندگی میل و رغبتش را از دست بدهد و چشم به راه مرگ بماند. اما با وجودی که لب به غذا نمی زد و دائم در حال بیماری و آه و ناله بود اما فرشته مرگ به سراغش نمی آمد و او نفس می کشید. سرانجام طاقت زن طاق شد و از فرزندانش خواست تا او را نزد شیوانا ببرند و از او کمک بخواهد
شیوانا با تعجب به سروصورت زن خیره شد و از همراهانش پرسید:” آیا او در زمان حیات شوهرش هم اینقدر ژولیده و به هم ریخته بود؟
دختر زن گفت:” اصلا مادرم دائم به خودش می رسید و لباس های تمیز و نو می پوشید و موهایش را رنگ می کرد و سعی می کرد خودش را نسبت به سن و سالش جوانتر بنماید. اما بعد از فوت پدر او دیگر به سرووضع خود نرسید و خودش را به این روز انداخته است
شیوانا به زن نگاهی انداخت و به او گفت:” برای مردن شتاب مکن. اگر زنده ای برای این نیست که بمیری بلکه برای این است که زندگی کنی. مرده ها هم می میرند تا زندگی نکنند. برخیز و با کمک دخترانت سرووضع خودت را اصلاح کن . لباس های خوب بپوش و زندگی را از سر بگیر. وقت مردن ات که فرا برسد آن موقع دست از زندگی بکش. برخیز و برو
هفته بعد آن زن سالمند به همراهی فرزندانش دوباره نزد شیوانا آمدند . شیوانا این بار در چهره زن رنگ حیات و زندگی یافت و متوجه شد که بسیار سالم تر و سرحال تر از قبل است. همچنین لباس های زن تمیز و سروصورت و ظاهرش هم روبه راه تر از قبل بود. شیوانا از زن پرسید:” اکنون زندگی را چگونه می بینی؟
زن سالمند لبخندی زد و گفت: ” تازه متوجه می شوم که زنده هستم تا زندگی کنم و مرده ها می میرند تا زندگی نکنند. بنابراین تا زنده هستم باید مثل زنده ها رفتار کنم.به همین سادگی

 

[ پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 17:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1038

داستان شماره 1038

او را آنگونه که هست ، ببین

 

بسم الله الرحمن الرحیم

پسر جوانی دختری را بسیار دوست می داشت. اما چون بیکار بود و هنر و مهارتی نداشت و نمی توانست زیر بار تعهد و ازدواج برود به شیوه های مختلف ناز می ریخت و با جملات تلخ و گزنده دخترجوان را می آزرد. روزی از خانواده دخترک بد می گفت و روزی دیگر او را متهم به خیانت و بی بندوباری می کرد. دخترجوان که دلباخته پسرک بود متوجه دلیل اصلی اکراه پسر یعنی ناتوانی اش درتشکیل و اداره زندگی مشترک نمی شد و ساده لوحانه حرف های او را باور می کرد و در فشار احساسی و عصبی شدیدی گرفتار شده بود
پدر دختر که از این وضع به شدت پریشان شده بود و از طرفی نگران سلامتی روانی دخترش بود نزد شیوانا آمد و از او کمک خواست. شیوانا دختر و پسر و خانواده آنها را احضار کرد و در مقابل تمام شاگردان مدرسه از پسر خواست تا دلیل حرف های گزنده و توهین هایی که به دختر و خانواده اش نسبت داده بود را توضیح دهد
پسرک که گمان نمی کرد روزی مقابل جمع مجبور به دفاع از حرف هایش شود شرمنده و خجل سرش را پائین انداخت و هیچ نگفت
شیوانا از پسرپرسید:” آیا واقعا به دخترجوان علاقه دارد؟
پسر با صدایی گرفته گفت:” بله ولی به دلیل بیکاری و ناتوانی مالی امکان کسب درآمد و زندگی مشترک را ندارد و به همین دلیل با گفتن جملات توهین آمیز و گزنده می خواسته تا دختر را نسبت به خود دلسرد کند
شیوانا گفت:” تو بهتر بود همین جملات را مستقیما به دختر و خانواده اش می گفتی.شاید در آن حالت نتیجه باز هم جدایی بود اما در مقابل همیشه از تو به عنوان یک انسان صادق و یکرنگ یاد می شد و چه بسا خانواده ها کمک می کردند و برای شما تدبیری می اندیشیدند. اما با این روش ناجوانمردانه ای که در پیش گرفتی و با خوب جلوه دادن و تحفه دانستن خودت و بدنام کردن دیگران ، نه تنها احساس پاک “دوست داشتن” را با خاطره ای تلخ آلوده کردی بلکه همزمان خودت را به صورت یک شخص غیر قابل اعتماد معرفی کردی. به هر حال از روی سرووضعی که داری و بر اساس تجربه ای که همه دارند بزرگترها خوب می دانند که دلیل این واکنش های فرعی و احساسی تو چیست و تو با این روشی که در پیش گرفتی همه را نسبت به خودت بی اعتماد ساختی و باعث شدی که هیچ کس برای کمک به تو پیشقدم نشود
آنگاه شیوانا رو به دختر جوان کرد و گفت:”این پسر باید دنبال کار برود و هنر زندگی مستقل را بیاموزد. حتی عشق و علاقه تو به او باعث نشد که تکانی بخورد و از لاک بی هنری خود بیرون بیاید و برعکس برای فرار از زحمت کسب درآمد و تشکیل زندگی، طاقچه بالا گذاشت و محبت تو را به بازی گرفت.هروقت در زندگی دیدی کسی به تو توهین می کند و تو خودت می دانی که لایق آن توهین نیستی. به جای ناراحت شدن به این فکر کن که چه کسی به این شخص اجازه داده تا روبروی تو بایستد و به تو توهین کند. آنگاه خواهی دید که چشمان غبار گرفته تو باعث شده تا این شخص بتواند خود را مهم شمرده و جرات روبروشدن با تو را پیدا کند. در این مواقع بهتر است دوباره در نگاهت تجدید نظر کنی.شاید وقت آن رسیده باشد که تو هم چشم هایت را بشوری و این پسر را آنگونه که هست ببینی! آنگاه خواهی دید که دیگر چیزی برای ناراحت شدن وجود ندارد

 

[ پنج شنبه 18 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 17:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1037

داستان شماره 1037

خودت را پیش خودت خراب مکن

 

بسم الله الرحمن الرحیم

شیوانا در بازار دهکده ایستاده بود. آنسوتر یکی از شاگردانش را دید که مشغول صحبت با دوستانش است. در این هنگام پیرمردی که بار سنگینی داشت جلوی شاگرد شیوانا و دوستانش سکندری خورد و بر زمین افتاد. شاگردشیوانا و بقیه دوستانش برای اینکه مجبور نشوند به پیرمرد کمک کنند روی خود را به سمتی دیگر برگرداندند و از پیرمرد دور شدند . گویی اصلا متوجه افتادن پیرمرد نشدند. شیوانا بلادرنگ به سمت مرد افتاده رفت و به او کمک کرد تا گوشه ای بنشیند. سپس با همراهی مردم اطراف پیرمرد و بارش را به منزلش رساندند و چند ساعتی برای اینکار معطل شدند
غروب که شیوانا به مدرسه برگشت بی مقدمه همه شاگردان را به سالن کلاس فراخواند. وقتی همه شاگردان در کلاس حاضر شدند شیوانا گفت:” امروز می خواهم به شما درس بزرگی بدهم و آن این است که هرگز اجازه ندهید هیچ چیز شما را پیش خودتان خرد و ذلیل کند
شاگردان هاج و واج به شیوانا خیره شدند و بعد از مدتی سکوت از او پرسیدند:” چگونه یک انسان نزد خودش شرمنده و خجل و ذلیل می شود؟ به هر حال انسان نزدیکترین فرد به خودش است و تقریبا تنها موجودی است که با توجیه خودش را می بخشد
شیوانا سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت:” اصلا اینطور نیست. وقتی زمین خورده ای می بینیم و روی خود را به سویی دیگر می دوزیم تا از ما کمک خواسته نشود. وقتی دردمندی را می بینیم که درد و رنج طاقتش را بریده و خود را به بی خبری می زنیم تا مسئولیتی به گردنمان نیافتد. وقتی شخصی غریب و تنها می‏بینیم که نیازمند همراهی ماست و ما برای راحتی خود ، او را کمک نمی کنیم. و وقتی مجروحی را می بینیم و برای گریز از دردسرهای درمانش خودمان را به کوری می زنیم و راهمان را کج می کنیم. شاید با اینکار یعنی خود را به نفهمی زدن بتوانیم موقتا از زیر بار مسئولیت و زحمت ودردسر رهایی یابیم ، اما در همان لحظه خودمان را پیش خودمان خراب می کنیم و ارج و قرب و منزلتی که باید نزد خود داشته باشیم را ازدست می دهیم. و وقتی انسان خویشتن را مقصر و گناهکار بداند دیگر نمی تواند از عبادتش لذت ببرد و آرامش عمیق و واقعی را در زندگی تجربه کند. بنابراین درس امروز این است که مراقب باشید تنبلی و بی مسئولیتی شما را نزد خودتان خراب نکند

 

[ پنج شنبه 17 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 17:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1036

داستان شماره 1036

رد شدن به خاطر پیشداوری

 

بسم الله الرحمن الرحیم

فرد نیکوکاری مقدار زیادی خوراک و پول برای کمک به مردم فقیر در اختیار شیوانا گذاشت. قرار شد یکی از شاگردان مدرسه بخشی از این غذاها و سکه ها را سوار گاری کند و به روستاهای اطراف برود و بعد از شناسایی مردم فقیر و نیازمند به آنها در حد نیاز کمک کند. سه نفر برای اینکار پیشقدم شدند و شیوانا باید از بین این سه نفر یکی را انتخاب می کرد. به همین دلیل از آشپزخواست سه ظرف داغ سوپ سیب زمینی آماده کند و به همراه سه نمکدان مقابل این سه نفر بگذارد تا سوپ را بخورند و برای آزمون آماده شوند
نفر اول با عجله و بدون اینکه اول غذا را بچشد داخل آن نمک ریخت و با هول و داغ داغ سوپ را تا ته سرکشید. نفر دوم منتظر ماند تا سوپ سرد شود. بعد بدون اینکه غذا را بچشد داخل آن نمک پاشید و با صبر و تامل ظرف بزرگ سوپ را خالی کرد. نفر سوم منتظر ماند تا سوپ سرد شود. سپس یک قاشق از آن چشید و به قدر نیاز داخل ظرف نمک ریخت و به اندازه ای که میل داشت خورد
شیوانا لبخندی زد و گفت :” برای مسئولیت تقسیم پول و غذا نفر سوم مناسب ترین است. چون اولا صبور بود و عجولانه تصمیم نگرفت. دوم اینکه اول غذا را چشید و بر اساس ذهنیات و تصورات خودش از روی ظاهر در مورد مزه غذا پیشداوری نکرد و سوم اینکه حریص نبود و به اندازه نیاز خورد.ما می خواهیم این کمک ها به اندازه لازم در اختیار افراد واقعا نیازمند قرار گیرد و نفرسوم اصول اینکار رابه طور ذاتی بلد است و در زندگی عملی خود به کار می گیرد. پس برای اینکار مناسب ترین است

 

[ پنج شنبه 16 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 17:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1035

داستان شماره 1035

دیوار تسلیم ات را عقب بکش

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا هرازچندگاهی به مدت چند هفته ، شاگردانش را به خارج شهر و دامن طبیعت می برد و از آنها می خواست که در شرایط واقعی طبیعی برای خود آب و غذا و پناهگاه بسازند و زندگی طبیعی و با دست خالی را تجربه کنند. در این مواقع شاگردان مجبور بودند با دست خالی به شکار حیوانات بپردازند و با وسایل ساده تله و سبد و آتش درست کنند و برای خود جان پناه بسازند. گاهی اوقات گروه شیوانا با حیوانات وحشی مواجه می شدند و مجبور بودند در شرایط واقعی و با دست خالی از جان خویش محافظت کنند
خیلی از شاگردان شیوانا بخصوص تازه واردها ، نسبت به این نوع زندگی و آموزش در طبیعت گله مند بودند و آن را غیر ضروری و بی رحمانه می خواندند. اما برعکس بعضی از شاگردان بخصوص آنها که قدیمی تر بودند ، از این شکل زندگی لذت می بردند و گاهی به تنهایی برای چند هفته از مدرسه فاصله می گرفتند و در دامن طبیعت به تمرین و زندگی می پرداختند
روزی یکی از شاگردان تازه وارد که از زندگی دشوار در طبیعت طاقتش طاق شده بود از شیوانا پرسید: ” برای چه باید این همه سختی را تحمل کنیم در حالی که در مدرسه همه چیز برای یک زندگی ساده و راحت فراهم است؟
شیواناپاسخ داد: ” برای اینکه دیوار تسلیم خود را عقب تر بکشیم و نگذاریم هر کسی که از راه می رسد با اندک تهدیدی ما را به گوشه دیوار بچسباند و وادار به تسلیم سازد
شاگرد تازه وارد با تعجب پرسید:” از کدام دیوار صحبت می کنید اینجا که دیواری نیست؟
شیوان لبخندی زد وگفت:” دیری نمی پاید که در زندگی خود با اشخاصی روبرو می شوی که از تو انتظار تسلیم دارند. تو مجبور می شوی عقب نشینی کنی. آنها درآمد و امنیت تو را به خطر می اندازند و تو باز مجبور می شوی عقب نشینی کنی. آنها نزدیک تر می آیند و شغل و اعتبار تو را تهدید می کنند. و تو باز مجبور می شوی عقب بکشی. تا سرانجام جایی کم می آوری. جایی که می بینی اگر یک قدم عقب تر بگذاری دیگر طاقت ات طاق خواهد شد. همان جا دیوار تسلیم توست
من شما را به اینجا می آورم تا بتوانید در سخت ترین شرایط وقتی در زندگی با تهدیدی مواجه شدید ومجبور به عقب نشینی شدید کم نیاورید و زود تسلیم نشوید. شما اکنون می توانید با حداقل امکانات در دامن طبیعت در سخت ترین شرایط زنده بمانید. این یعنی دیوار تسلیم شما به جایی رفته است که دیگر نمی توان آن را تهدید کرد
در زندگی باید سعی کنید هنر و مهارت بقا در سخت ترین شرایط را بلد باشید و تمام ابزارهای لازم برای این شکل زندگی کردن را در اختیار داشته باشید. همین الان ممکن است در دهکده زلزله ای بیاید و یا راهزنان حمله کنند و همه آواره کوه و صحرا شوند. مطمئن باش فقط کسانی زنده می مانند و مقاومت می کنند و پیروز از میدان بیرون می آیند که طاقت زندگی در سخت ترین شرایط را داشته باشند و دیوار تسلیم شان آن دور دورها باشد

 

[ پنج شنبه 15 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 17:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1034

داستان شماره 1034

به سایه دل مبند

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مرد ثروتمندی مرد و ثروتی کلان را برای تنها فرزند پسرش به ارث گذاشت. پسرک جوان که ظرفیت این همه ثروت را یکجا نداشت ، مست و مغرور شروع به ولخرجی و دست و دل بازی نمود. روزی پسر از مقابل شیوانا رد می شد. شیوانا را دید که به همراه یکی از شاگردانش به مرد فقیری در تعمیر و مرمت خانه اش کمک کند. مغرورانه و از سر تکبر نگاهی به شیوانا انداخت و گفت:” استاد! می بینید که برای خوشبخت شدن و به همه چیز رسیدن راه های ساده تری هم وجود دارد! به شما قول می دهم که تا چند سال دیگر تمام این سرزمین را با شانس و اقبال خوشی که دارم تصاحب کنم
شیوانا به خورشید نگاه کرد و سپس به سایه پسر اشاره ای کرد و گفت: ” من جای تو بودم به سایه دل نمی بستم
پسر پوزخندی زد و از شیوانا دور شد. شاگرد شیوانا پرسید :” حکایت سایه چیست؟
شیوانا گفت:” در هنگام طلوع خورشید، روباهی از لانه اش بیرون آمد و با حالتی پرتکبر به سایه بزرگ و بندی که خورشید صبحگاهی برایش درست کرده بود نگاه آرد و  با غرور فریاد زد که:” امروز شتری خواهم خورد
سپس به راه خود ادامه داد و تا ظهر به دنبال شتر گشت. اما چیزی نصیبش نشد. آنگاه دوباره به سایه اش نگریست و گفت: “آه انگار! یک موش برای من  کافی است
زندگی هم گاهی همین بلا را برسر انسان می آورد. وقتی چند صباحی بخت و اقبال پشت سرهم به انسان روی می آورد ، شخص گمان می کند که همیشه سایه اش بزرگ و اقبالش بلند است. اما وقتی چرخ روزگار به شکلی دیگر خود را نشان می دهد ، آن موقع است که فرد قد و قواره واقعی خودش را می فهمد. من اگر جای این پسرک خام و نپخته بودم اصلا به سایه دل نمی بستم

[ پنج شنبه 14 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 17:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1033

داستان شماره 1033

 

 پنجره نگاهت را جابجا کن

 

بسم الله الرحمن الرحیم
زنی با چندین بچه قد و نیمقد همسرش را ازدست داده بود و در سوگ او بی تابی می کرد. شیوانا در مجلس ترحیم شرکت کرد و چون زن را بی تاب و آشفته دید برای دلداری نزد او رفت تا او را آرام سازد. زن با بی حوصلگی گفت:” شیوانا چگونه می تواند همسرم را به من برگرداند وقتی روح او از جسمش بیرون آمد و به آسمان ها رفت. همسرم دیگر کنار من نیست و من تا ابد تنها خواهم ماند!؟
شیوانا پاسخ داد:” وقتی انسان می میرد این روح نیست که از بدن جدا می شود بلکه این بدن است که از روح جدا می شود و روح با همان هشیاری همیشگی اش همانجا که بوده باقی می ماند و جای دوری نمی رود . همسرتو همین جا کنار توست و تا آخر دنیا هم همین جا کنار خانواده اش خواهد بود. تو همیشه می توانی با او صحبت کنی فقط باید او را در قالب جدید بپذیری!
شیوانا این را گفت و از زن فاصله گرفت. چند دقیقه بعد در مقابل حیرت همگان زن آرام شد و با بی تفاوتی به جسد همسرش نگریست. مردم می گفتند که  او زیر لب همسرش را با اسم صدا می زدو به او می گفت:” ببین همسر خوبم! این جسم توست که از روح ات کنده شد و به زیر خاک رفت از اینکه همیشه کنار خانواده ات هستی بسیار خوشحالم
شاگردان با تعجب جملات زن را برای شیوانا نقل کردند و یکی از شاگردان گفت:” زن نگون بخت انگار واقعا عقلش را از دست داده است؟!”
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” و شاید هم برعکس زن خوشبخت تازه عقلش را بدست آورده است!؟ شاید بعضی اوقات لازم باشد که پنجره نگاهمان را جابجا کنیم تا مسائل حل ناشدنی زندگیمان به یکباره محو شوند و آرامش وجودمان را پر کند

 

[ پنج شنبه 13 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 17:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1032

داستان شماره 1032


امیدی برای تولید ثروت


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی زنی جوان نزد شیوانا آمد و از خسیسی و ناخن خشکی شدید و بی اندازه شوهرش گله کرد. او گفت:” همسری دارم که مال و زمین فراوانی به او ارث رسیده است و مکنت و دارایی اش ورد زبان این و آن است. اما زمستان ها هیزم اجاق را از دوست و آشنا گدایی می کند و برای خوراک روزانه خانواده بدترین و ارزان ترین گندم و برنج بازار را می خرد. او فقط هنگامی که موضوع خریدن چیزی مادی و زیرقیمت واقعی باشد دست در جیب می کند و از صرف هزینه برای تحصیل فرزندان و راحتی خانواده اش دریغ می کند. موقع بیماری اعضای خانواده منتظر می ماند تا شرایط از حد بحرانی بگذرد و بقیه فامیل مخارج درمان را جمع کنند و به هنگامی که باید کار خیری انجام دهد خودش را به مریضی می زند  و یا از نظرها غایب می شود تا مبادا به خرج بیافتد. من خودم  در خانواده ای متوسط بزرگ شدم. پدرم صنعتگر است و کارگاهی کوچک دارد و هرگز به یاد ندارم که در امور ضروری خانواده سخت گیری های این چنینی به خرج داده باشد و برای انباشتن ثروت خود به هر روشی حتی گدایی و زاری دست بزند. می خواستم بدانم چرا همسر من با وجود این همه ثروت که دارد ، تا این حد خسیس و حریص و چشم تنگ است و خرج کردن پول برایش از جان دادن سخت تر است!؟
شیوانا لبخندی زد و گفت:” تو خودت پاسخ خودت را دادی! همسر تو مال و اموالش را از راه کارکردن و زحمت کشیدن کسب نکرده است. بلکه از طریق ارث و میراث به دست آورده است. او خوب می داند که امکان اینکه دوباره ارثی به او برسد وجود ندارد. چون امیدی به تولید دوباره پول ندارد از ترس ناداری و فقر از همین الان خسیسی پیشه کرده است
اما پدرت یک صنعتگراست. او روزی اش را به برکت کار و توان و بازوی خود به دست می آورد و خوب می داند که می تواند باز هم پول بیشتری بدست بیاورد. او چون امیدی برای تولید ثروت حتی در عین تنگدستی دارد در مورد خرج کردن و خرید وسایل ضروری نگرانی ندارد و آسایش زن و فرزندش را تا حد امکان و بسیار بهتر از آن مرد خسیس فراهم می کند

 

[ پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 17:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1031

داستان شماره 1031

 


 خودت را به یاد آور

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مرد ثروتمندی در دهکده شیوانا زندگی می کرد که قیافه چندان جذابی نداشت. او صورت چروکیده و سیه چرده ای داشت که در مجموع شکل و شمایلش را خیلی معمولی کرده بود. روزی شیوانا سرکلاس نشسته بود تا به شاگردان درس معرفت دهد که مرد ثروتمند ناراحت و غمگین وارد شد و یکراست کنار شیوانا نشست. شیوانا دلیل اندوهش را پرسید. مرد ثروتمند گفت: “امروز صبح از جاده بالای کوهستان سوار برکالسکه ام به سمت دهکده می آمدم که در راه به یک زن و شوهر غریبه برخوردم. آنها به محض دیدن من شروع کردند به تعریف و تمجید از قیافه و هیبت و زیبایی و جذابیت ظاهرمن ومن ساده دل از گفته های آنها شاد شدم وساعتی نزد آنها نشستم. در طول استراحت برایشان از وضع و مال و منال خودم تعریف کردم. آنها هم یکریز از هوش من و رنگ و رخسار زیبایم تعریف می کردند. ساعتی که گذشت بی اختیار خوابم برد و بعد متوجه شدم که آن دو راهزنانی رهگذر بوده اند که در غذایم داروی خواب آور ریختند و دار و ندار همراهم را با خود برده اند. پای پیاده تا ده آمدم و در حیرتم که چقدر ساده فریب تعریف و تمجید های دو آدم معمولی را خوردم و بخشی از دارایی ام را سر هیچ و پوچ از دست داده ام
شیوانا با لبخند گفت:” برای چه به مدرسه آمدی؟
مرد ثروتمند با خنده گفت:” آمدم تا به شما و شاگردانتان درس بزرگی که امروز تجربه کردم را بازگو کنم. و آن درس این است که من آدم جاافتاده  با همه عقل و تجربه ام، یک عمر جلوی آئینه ریخت و چهره خودم را دیده بودم و خوب می دانستم که حد زیبایی و جمالم چقدر است. ولی با وجود این ، وقتی چند کلمه از من تعریف شد همه آن یک عمر دیدن از یادم رفت و به جمال توهمی توصیفی  فریب خوردم. پس شاگردان مدرسه و همه مردم بدانند که انسان در همه مراحل زندگی اش هرگز نباید آنچه واقعا هست را از یاد ببرد و بی جهت خود را غیر از آنچه هست ببیند که با اینکارمقدمات فریب خوردن خود را فراهم می سازد! همین
مرد ثروتمند این را گفت و مدرسه را ترک کرد
شیوانا مدتی سکوت کرد و سپس گفت:” درس امروز ما تجربه ناگوار همین مرد ثروتمند است. هر روز صبح جلوی آئینه خودتان را به یاد بیاورید تا مبادا در طول روز تو را  به گونه ای دیگر به خودت بقبولانند

 

[ پنج شنبه 11 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 17:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1030

داستان شماره 1030

شایسته حریف بودن

 

بسم الله الرحمن الرحیم
افسرگارد امپراتور دل خوشی از شیوانا نداشت. دلیل اصلی اش هم این بود که شیوانا بر خلاف کدخدا و دیگر بزرگان دهکده او را تحویل نمی گرفت و مانند یک فرد عادی با او برخورد می کرد. روزی شیوانا در بازار دهکده مشغول خرید بود که افسر امپراتور سوار بر اسب به او نزدیک شد و با تکبر گفت: ” من بر این باورم که در علم و معرفت از تو برتر هستم. حاضرم برای اینکه به بقیه برتری خودم را ثابت کنم همین جا در حضور مردم با تو مناظره کنم. بگو حاضری یا نه؟
شیوانا نگاهی به افسر انداخت و با بی حوصلگی گفت:” هر کسی همان است که باور دارد! نیازی به مناظره نمی بینم!” سپس بی اعتنا به افسر به خرید مشغول شد
در همین حین یکی از مردمان فقیر دهکده مجاور از بازار می گذشت. افسر امپراتور را سوار براسب با بقیه همراهان دید. چوبی را از روی زمین برداشت و با صدای بلند گفت:” آهای افسر امپراتور من شمشیرزنی ماهر هستم اما از بد روزگار به فقر و گدایی افتاده ام. حاضرم با تو در جلوی جمع مبارزه کنم و اگر تو را شکست دادم باید شمشیر خودت را به من بدهی
افسر امپراتور بلافاصله از اسب پیاده شد و خطاب به جمعیت گفت:” ببینید! من مثل شیوانا مغرور و متکبر نیستم و در خواست مبارزه هر شخصی را می پذیرم
سپس مقابل مرد فقیر ژست مبارزه گرفت و با شمشیر به او حمله کرد. بعد از چند حمله ساده مرد فقیر شکست خورد و شمشیر چوبی اش شکست. افسر امپراتور با غرور سوار اسبش شد و به شیوانا گفت:” آیا قبول کردی که من با قبول این مبارزه فروتنی و جسارت خودم را به بقیه نشان دادم!؟
شیوانا لبخندی زد و گفت:” از فردا این مرد فقیر در هر کوی و برزن این دیار قصه مبارزه اش با افسر ویژه گارد امپراتور را نقل خواهد کرد. او با این داستان به شهرت می رسد و می تواند ثروتی به دست آورد. اما در مقابل هر کسی که این داستان را بشنود با خود می گوید افسر امپراتور چقدر دون پایه و حقیر است که با ضعیفان و شمشیر چوبی ها هماوردی می کند. این داستان اگر به گوش امپراتور برسد اصلا به تو افتخار نخواهد کرد و تو مایه مباهات او نخواهی بود.برنده اصلی این مبارزه آن مرد فقیر بود
افسر امپراتور دمغ و ناراحت به سرعت بازار را ترک کرد و به محل اقامت خود بازگشت. شیوانا در حالی که همچنان مشغول خرید بود به شاگردی که کنار دستش ایستاده بود و کمکش می کرد گفت:” همیشه دقت کن که چه کسی تو را به مبارزه و مناظره دعوت می کند. خیلی ها در زندگی با تو به چالش برمی خیزند و تو را به دعوا و مبارزه دعوت می کنند نه برای اینکه برنده شوند بلکه برای این مقابل تو قد علم می کنند و شاخ و شانه می کشند تا با همدوش شدن با تو و شکار اعتبار و شخصیت تو،  برای خود شخصیت و اعتباری دست و پا کنند. در این مواقع بهترین واکنش بی اعتنایی است. با بی اعتنایی تو در واقع با زبان بی زبانی به آنها می گویی که از دید تو، آنها حتی لیاقت حریف شمرده شدن را هم ندارند و همین بی اعتنایی، باعث می شود تا ارزش و حرمت تو حفظ شود

 

[ پنج شنبه 10 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 16:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1029

داستان شماره 1029

شیوه کار اهل معنویت

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا در جمع شاگردان نشسته بود. صحبت از مرد نجاری به میان آمد که صندلی و نیمکت و وسایل چوبی می ساخت و به دیگران می فروخت. یکی از شاگردان گفت:” این مرد نجار بسیار مادی گرا و پول پرست است. او عاشق سکه های طلاست و هر روز برای بدست آوردن سکه های بیشتر خودش و کارگران کارگاه نجاری اش را تحت فشار قرار می دهد و خیلی به ساخته های کارگاهش حساس است
شیوانا با تعجب پرسید:” تو از کجا فهمیدی که او فردی مال دوست و پول پرست است؟
آن شاگرد پاسخ داد:” خیلی ساده است! او وقتی می خواهد صندلی بسازد. اول قیمت صندلی را با خریدار کاملا مشخص و معین می کند و دقیقا روی کاغذ مشخصات صندلی مورد نظر خریدار را ثبت می کند و به امضای خود و خریدار می رساند. سپس با بهترین چوب در دسترس و با دقت و حساسیت کامل بهترین صندلی ممکن را با ظرافت تمام می سازد و بعد از اینکه به تائید خریدار رساند از او امضای تمام شدن کار را می گیرد و همان پولی که توافق شده بود را بدون کوچکترین تخفیف می گیرد.جالب این است که در هر دفعه فقط یک کار بیشتر قبول نمی کند. بد نیست بدانید که به خاطر همین ظرافت کاری هایش هم شهره دیار است و همه به او سفارش کار می دهند و بقیه نجاری ها معمولا کارهایی که او قبول نمی کند را می پذیرند
شیوانا در حالی که نمی توانست حیرت خود را پنهان کند پرسید:” و چون او اول کار دستمزدش را دقیقا مشخص می کند و آخر کار بعد از تحویل محصول دستمزدش را تمام و کمال دریافت می کند شما به او می گوئید پول دوست و دنیا طلب!؟ چقدر عجیب شما قضاوت می کنید
شاگرد پرسید:” پس او چه موقع می توانست دنیا طلب باشد؟
شیوانا پاسخ داد:” خیلی ساده! اگر روی قیمت در ابتدای کار صریح و روشن توافق نمی کرد ویک عدد کلی می گفت تا بتواند بعدا هزینه هایی به کار بیافزاید و مبلغی اضافه تر از خریدار بگیرد. اگر مشخصات مورد نظر خریدار را از او نمی خواست هر چه دم دستش بود را به اسم سفارش اختصاصی بزور به او می قبولاند. اگر روی کار هیچ دقت و ظرافت و حساسیتی به خرج نمی داد و چند تا کار را همزمان می پذیرفت و خودش برکارها نظارتی نداشت و کارها را به شاگردان تازه کار می سپرد. اگر روی جنس و کیفیت محصول وسواس نداشت و ملاک عملش قیمت ارزان بود. آن وقت می توانستی به او پول دوست و دنیا طلب بگویی. اینها که تو گفتی نشانه های یک آدم درستکار است که با صداقت و راستکاری درآمد زایی می کند. فقط یک انسان عارف مسلک و اهل معنویت می تواند اینگونه کار و تلاش کند. نشانه هایت با آنچه گفتی مطابقت ندارد

[ پنج شنبه 9 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 16:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1028

داستان شماره 1028

محبوبی درون تو

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا با جمعی از شاگردانش از راهی می گذشتند. به نزدیکی یک آبادی رسیدند و برای استراحت و تهیه غذا به تنها مهمانخانه آبادی رفتند. صاحب مهمانخانه پیرزن جهان دیده ای بود که شیوانا را می شناخت. با احترام از او و شاگردانش پذیرایی کرد و سپس به شیوانا گفت:”عذر می خواهم اما گهگاه پسران جوان دهکده های دور و نزدیک نزد من می آیند  و از من می خواهند که برایشان از بین دختران دهکده یکی را به همسری برای ایشان برگزینم. من هم به سلیقه خود یکی را انتخاب می کنم و راجع به آن دختر برای پسر جوان توضیح می دهم و روز بعد هم برای دختر راجع به پسر می گویم و آخر هفته مراسم ازدواج آن دو برگزار می شود. در این میان مبلغی هدیه می گیرم ودر طی این سالها ثروت خوبی از این کار بدست آورده ام. امروز هم قصد دارم برای یکی از پسران دهکده دختری مناسب او انتخاب کنم. می خواهم اینکار را مقابل شما انجام دهم تا درسی باشد برای شاگردان شما که درجنبه های مختلف زندگی خود به کار برند و همیشه سربلند و موفق باشند
شیوانا تبسمی کرد و از صاحب مهمانخانه گفت که برای پسرجوان مقابل شاگردانش صحبت کند. پیرزن قبول کرد و پسرجوان را نزد شاگردان شیوانا آورد و در مقابل جمع شروع کرد راجع به دختری از اهالی دهکده صحبت کردن. او گفت:” فلان دختر بسیار نجیب و خوش اخلاق است. چشمانش معمولی است اما وقتی به شکل خاصی نگاهش را به انسان می دوزد ، تارهای قلب وجود انسان را به لرزش وامی دارد. او معصومیتی خاص دارد که در لبخند و شرم و حیایی که دارد موج می زند. حتی وقتی سرش را پائین می اندازد جذاب تر جلوه می کند.هر چند از خانواده ای متوسط است اما می تواند همسری خوب برای تو و مادری دلسوز و مهربان برای فرزندان آینده باشد
پسرجوان لبخندی از روی شرم زد و به پیرزن موافقت خود را اعلام کرد. پیرزن او را از نزد خود مرخص کرد و بلافاصله دختری که در نظر داشت را نزد خود فراخواند. ساعتی بعد دخترک مقابل شاگردان شیوانا به حرف های پیرزن گوش می داد. پیرزن گفت:” جوانی از نسل مردان پاک و نجیب تو را انتخاب کرده است. پیشانی بلند او حکایت از ذهن هشیار و هوش سرشار و دستان ورزیده اش گویای آمادگی او برای زحمت کشیدن و سختی دیدن و زندگی راحتی را فراهم کردن دارد. در اعماق نگاه او برقی است که وقتی ببینی برای همیشه در خاطرتو به جا می ماند. او ایده آل ترین همسر برای تو خواهد شد
دختر با شرم و حیا موافقت خود برای رویارویی با جوان و صحبت با او اعلام کرد. پیرزن همان جا جوان را احضار کرد و از دختر و پسر خواست تا با هم صحبت کنند و ببینند مناسب همدیگر هستند یا نه!؟
روز بعد درمقابل نگاه حیرت زده شاگردان شیوانا آن دو دختر وپسر با همدیگر ازدواج کردند و چنان به همدیگر علاقه مند شده بودند که انگار سالهاست شیفته و شیدای هم بوده اند
بعد از پایان مراسم ازدواج ، شاگردان که دیگر طاقت نداشتند نزد شیوانا آمدند و یکی از آنها به نمایندگی از بقیه پرسید:” استاد! این دختر که اصلا زیبایی نداشت و بسیار معمولی بود و آن پسر هم هیچ ویژگی خاصی نداشت. آنها دلباخته چه چیز همدیگر شدند!؟
شیوانا با تبسم گفت:” هر کدام از آن دو دروجود دیگری چیزهایی که پیرزن گفته بود را جستجو می کردند. آنها دنبال آن برق نگاه ویژه ای در چشمان یکدیگر می گشتند که پیرزن توصیف کرده بود. چون منتظر برق نگاه و ویژگی های خاص بودند فورا در چهره و رفتار یکدیگر یافتند و شیفته همدیگر شدند. درس پیرزن به شما همین بود. مواظب باشید دلباخته چه چیزی می شوید! چیزهایی که دل از شما می ربایند  الزاما همان چیزی نیست که واقعا هست. شاید چیزی باشد که شما دنبالش بوده اید و لاجرم یافته اید!یعنی چیزی که دلباخته اش شده اید ابتدا در وجودخودتان بوده است و شما در واقع دلباخته بخشی از وجود خودتان می شوید که در چهره و کالبد محبوب جستجو کرده اید. این همان درس بزرگ پیرزن بود

 

[ پنج شنبه 8 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 16:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1027

داستان شماره 1027

سمت نگاه تو آینده توست

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردم دهکده های دوردست که گرفتار کم آبی شده بودند سعی کردند، مانند گذشتگان خود، با حفر چاه و قنات به سفره های زیرزمینی آب دست یابند اما هرجایی را می کندند به سنگ و خاک خشک می رسیدند و از آب خبری نبود. برای همین عده ای از دانایان خود را نزد شیوانا فرستادند تا دلیل شکست خود در حفر چاه و نرسیدن به آب را درک کنند. شیوانا ابتدا آنها را دعوت به استراحت کرد. روز بعد ایشان را در محیط مدرسه احضار کرد و درحالی که بقیه شاگردان تماشا می کردند خطاب به آنها گفت:” جایی در محیط داخل یا بیرون مدرسه وجود دارد که اگر آنجا را بکنید به آب خواهید رسید. بروید آنجا را پیدا کنید و چاهی حفر کنید تا به آب برسید
یکی از آن افراد با ناامیدی گفت:” اگر کندیم و به آب نرسیدیم آن وقت همه تلاش و زحمتی که کشیده ایم به هدر می رود
شخص دیگری از همان جمع گفت:” گیریم که شانسی جایی را کندیم و اتفاقی اینجا در دهکده شما به آب رسیدیم! هیچ تضمینی وجود ندارد که در دهکده خودمان هم بتوانیم به آب برسیم
سومی گفت:” به نظر می رسدتنها راه این است که به دهکده های خود برگردیم و به مردم آنجا بگوئیم که تا دیر نشده ترک دیار کنند و مال و منالی که برایشان باقی مانده را جمع کنند و به اینجا که به اندازه کافی آب دارد مهاجرت کنند! من می دانم ما هرگز به آب نخواهیم رسید
چهارمی گفت:”اگر ما وقتمان را همینطوری به گفتن این حرف ها تلف کنیم ، چیزی عایدمان نمی شود! باید بسازیم و بسوزیم و تا ابد از بی آبی رنج ببریم
شیوانا سرش را تکان داد و با صدای بلند رو به شاگردان گفت:” این مردم گرفتار خشکسالی را تماشا کنید. ببینید سمت نگاهشان کدام سو را نشانه گرفته است. آنها مدعی یافتن راه چاره ای برای نجات از بی آبی و قحطسالی هستند. اما درواقع تمرکزشان روی نبودن آب است و مادامی که تمرکزشان روی خلاف چیزی باشد که بر زبان می رانند. هرگز به آن نخواهند رسید و این حکایت همه آدم هاست!”
شیوانا سپس رو به آن اشخاص کرد و گفت:”اگر تمرکز باغبان روی خشک شدن درختان و عاجزبودن در مقابل آفات و علف های هرز باشد او هرگز نمی تواند باغی سرسبز داشته باشد. آدم هایی که در زندگی موفق بوده اند و یک شمشیرزن یا یک صنعتگر و یا کشاورز خوب شده اند ، هرگز تلاش نمی کرده اند که یک شمشیرزن ضعیف و یک صنعتگر و کشاورز ناتوان و عاجز باشند. اتفاقات بد و بلاهای زندگی باعث می شود که آدم ها امید و شوق خود را برای بهبود اوضاع از دست بدهند و هر لحظه منتظر بروز یک اتفاق بد باشند. اما آنها غافلند که همین منتظر اتفاق بد بودن یک جور دعوت کردن از اتفاق بد برای رخ دادن است. شما هم بهتر است با امید و شوق سمت نگاه خودتان را به سمت یافتن آب به هر قیمتی که شده تغییر دهید و بعد به جستجوی آب برخیزید. آن موقع هر تصمیمی که گرفتید درست ترین تصمیم است

 

[ پنج شنبه 7 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 16:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1026

داستان شماره 1026

 

به جای ترسیدن نقشه ذهن ات را عوض کن

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی مردی سراسیمه و آشفته نزد شیوانا آمد و به او گفت: “یکی از زمین داران بزرگ دهکده که هفت پسر دارد ، به تازگی هوس کرده است که زمین های من را از چنگش درآورد. به همین خاطر دایم پیغام می فرستد که اگر زمین هایم را به او ندهم او با هفت پسرش شبانگاه بر من حمله می کنند و تمام زن و فرزندانم را می کشند. من هم از ترس هر شب در مزرعه آتش روشن می کنیم و شبانه روز بیداریم تا نکند غافلگیر شویم و از بین برویم. یکی از پسران این زمیندار هم افسر امپراتور است و در دربار امپراتور نفوذ دارد و من می دانم که باید دیر یا زود تسلیم زمین دار شوم. به من بگوئید چه کنم؟
شیوانا کمی فکر کرد و گفت:” تو گفتی که از روز تهدید به حالت دفاعی رفتی و شب و روز پای آتش خانوادگی نگهبانی می دهید تا غافلگیر نشوید. همین واکنش ترسیدن و حالت دفاعی به خود گرفتن شما باعث قلدرتر شدن زمین دار و پررویی بیشتر او شده است
برخیز و برو و به همراه فرزندان و کارگرانت در وسط زمین هشت قبر بکنید و بالای هر گور تابلویی نصب کنید و اسم زمیندار و پسرانش را بالای هر گور روی تابلو درشت بنویسید.  مترسک هایی از زمین دار و پسرانش درست کنید و به خانواده و کارگرانت بگو که هر روز با شمشیر و نیزه این مترسک ها را مورد حمله قرار دهند و با آنها تمرین جنگ کنند. اگر تا الان نقشه ذهنتان جان سالم به در بردن و در رفتن بوده است ، الان نقشه را عوض کنید و قصد جنگیدن و مقابله شدید را در دل و جانتان بپرورانید. خواهید دید که همه چیز آن طور که باید حل خواهد شد. از این به بعد در زندگی مورد تهدید قرار گرفتی و ترس وجودت را پر کرد ، بدان که مشکل از تهدید نیست ، از نقشه ذهنی توست آن را عوض کن
یک ماه گذشت. ماه بعد آن زمین دار بزرگ که هفت پسر داشت با پسرانش سراسیمه و به هم ریخته نزد شیوانا آمد و گفت:” وساطت کنید تا این مرد دست از سرما بردارد. ما می خواهیم زنده بمانیم

[ پنج شنبه 6 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 16:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1025

داستان شماره 1025

گرانبهاترین الماس ؟

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مرد ثروتمندی شیفته زن فقیری شده بود و با هزار زحمت و دردسر و با وجود مخالفت شدید اعضای فامیل ،  سرانجام موفق شده بود با آن زن ازدواج کند. روزی شیوانا از مقابل مزرعه آن مرد عبور می کرد. تعدادی از فامیل های مرد ثروتمند در کنار شیوانا راه می رفتند. یکی از آنها با تاسف گفت:” من نمی فهمم این مرد با این همه ثروت و دارایی چرا زحمت ازدواج با این دختر فقیر و تنگدست را بر خود هموار کرد؟ او می توانست با دختری از خانواده ای به مراتب پولدارتر و توانگر تر ازدواج کند و از این مسیر به کلی ثروت و فرصت جدید دست یابد؟ در حیرتم که در ازای ازدواج با این زن بی پول او چه چیزی بدست آورده است؟
شیوانا لبخندی زد و گفت:” آن زن شاید به ظاهر چیزی در بساط نداشته باشد اما عفت و پاکدامنی و از همه مهمترعشق و علاقه اش را به طور انحصاری به این مرد تقدیم کرده است.این ها چیزهای بی ارزشی نیستند که گمان شود از پول و دارایی کم اهمیت ترند. الماس های گرانبهایی هستند که این مرد ثروتمند ارزش آنها را درک کرده و برای تصاحب و حفظ این الماس ها همه کنایه ها و سختی ها را هم به جان پذیرفته است. شاید علت حیرت بقیه از رفتار این مرد ناتوانی آنها در دیدن این الماس ها باشد

 

[ پنج شنبه 5 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 16:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1024

داستان شماره 1024


کودکان و قورباغه ها

 

بسم الله الرحمن الرحیم
کودکان شوخی شوخی سنگ می زنند قورباغه ها جدی جدی می میرند
یکی از ثروتمندان دهکده مجاور شیوانا و شاگردانش را برای صرف ناهار به باغ بزرگ خود دعوت کرده بود. این مرد ثروتمند دارای زن و فرزندان و نوه های زیادی بود. میزی بزرگ وسط باغ برپا شده بود و روی آن انواع غذاها و میوه ها قرار داشت. بچه ها و نوه های مرد ثروتمند در کنار نهر کوچکی که در کناره باغ قرار داشت به قورباغه ها سنگ می زدند و از زخمی کردن آنها لذت می بردند و مرد ثروتمند هم برای شادکردن محیط به طور دائم با خدمتکاران و زن و فرزند خود شوخی می کرد. مثلا به خدمتکار می گفت که فردا او را به سختی ادب خواهد کرد و حقوق این ماهش را قطع خواهد کرد و یا رفتار زن خود را مسخره می کرد و از حرکات خنده دار گذشته زن یاد می کرد و با صدای بلند می خندید. همچنین بچه ها را دست می انداخت و آنها را به خاطر سکه و شیرینی به جان هم می انداخت و خلاصه با روش های به ظاهر شوخ و خنده دار خود سعی می کرد مجلس گرمی کند
شیوانا با حالت آزرده ای از مرد ثروتمند خواست که به بچه ها بگوید به قورباغه ها سنگ نزنند و خودش هم مراعات کلامش را بکند و با شخصیت و حرمت انسان های حاضر و غایب در مجلس شوخی نکند. مرد ثروتمند که از این رفتار شیوانا دلخور شده بود با ناراحتی گفت:” به نظر می رسد استاد با شوخی و خنده میانه خوبی ندارند و غم و غصه را بیشتر ترجیح می دهند؟
شیوانا لبخند تلخی کرد و گفت: ” اتفاقا برعکس من طرفدار شادی و نشاط واقعی ام. آن کودکان شوخی شوخی دارند سنگ می زنند، اما آن قورباغه ها بی دلیل جدی جدی دارند زخمی می شوند و می میرند. آن خدمتکار از همین الان تا فردا به خاطر تهدیدی که تو به شوخی بر زبان راندی به طور جدی غمگین و افسرده شده است. این زن و همسر تو هم به خاطر اینکه تو غضبناک نشوی ، شوخی های آزاردهنده تو را تحمل می کند و با لبخند تلخ وشرمگینش غم درونی خود را برملا می سازد. بچه ها هم از زخم زبان های تو هراسان اند و دائم سعی می کنند از تو فاصله بگیرند. تو شوخی شوخی چیزی می پرانی و بقیه به طور جدی جدی آزار می بینند. تو به من بگو کجای این گونه شوخی کردن مایه شادی و نشاط است تا من هم با تو بخندم
شیوانا این را گفت و بلافاصله مجلس را ترک کرد و به دهکده خود بازگشت

 

[ پنج شنبه 4 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 16:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد